کتاب هفت داستان کوتاه
معرفی کتاب هفت داستان کوتاه
کتاب هفت داستان کوتاه نوشتهٔ علی ابراهیمی است. انتشارات ویکتور هوگو این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر ۷ داستان کوتاه ایرانی را در بر دارد.
درباره کتاب هفت داستان کوتاه
کتاب هفت داستان کوتاه داستانهایی را در بر گرفته است که ترسیمگر زندگی آدمهایی هستند که شاید نمونهٔ آنها را ندیده باشیم.
گفته شده است که برجستهترین وجوه داستانهای علی ابراهیمی در سوژه های بکر و جذاب آن نهفته است که خواننده را همراه خویش پیش میبرد و با سرنوشت شخصیتهای داستانش پیوند میدهد.
خواندن کتاب هفت داستان کوتاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب هفت داستان کوتاه
«فرزاد پیر پسری بود چهل ساله که در فومن زندگی میکرد. ته ریش سیاه رنگی داشت و موهای روی شقیقهاش هم تک و توک به سفیدی می زد اما هرگز ازدواج نکرده بود.
فرزاد بسیار مهربان و دست و دلباز بود و با مادرش زندگی میکرد. از ارث پدر برایش یک الاغ طوسی رنگ، سی گوسفند و چند تکه زمین "چاله تپه" بابت شالی کاری در چاله و چایی کاری در تپه مانده بود.
مادر فرزاد همیشه از کار فرزاد گله مند بود چرا که او بسیار دست و دل باز بود و به نظر میرسید به آینده اش فکر نمیکند اما فرزاد یقین داشت اگر چیزی را به مستمندی یا دوستی میبخشد اول اینکه قسمت او بوده و دوم اینکه به جایش خدا چند برابر به او برمیگرداند. البته تا آن موقع هرچه بخشیده بود، رفته بود و چیزی چند برابر به او برنگشته بود! آنقدر که مادر فرزاد با این که زن مومنی بود دیگر به این مثل که " اگر به وجب ببخشی به هکتار میگیری" اعتقادی نداشت.
آن روز صبح مادر فرزاد چهار گوسفند چاق و فربه به پسرش سپرد تا ببرد و در بازار بفروشد تا بتوانند با پولش امرار معاش کنند و شاید مادر که در آرزوی عروسی فرزاد بود بتواند لباسی بخرد و تشکی بدوزد برای عروس حجله فرزاد.
فرزاد راهی بازار شد. در راه خریداران یکی پس از دیگری قیمت روی گوسفندان فربه او میگذاشتند و بازار خرید و فروش چهار پایان و مرغان بسیار داغ بود.
فرزاد بر اساس رسمی که از پدرش در فروش آموخته بود گوشهای از بازار ایستاد تا گوسفندان را به بالاترین قیمت بفروشد. اندکی گذشت تا اینکه پیرزنی ژولیده با یک گاو سفید و نحیف که جسته ای مانند یک بز داشت آمد و کنار او ایستاد.
دندههای گاو قابل مشاهده بود و پِهِنش به زیر شکمش چسبیده و خشک شده بود. تیزی یک شاخش به جلو بود و آن یکی شاخش رو به عقب رشد کرده بود و سم های نتراشیدهاش مثل گیوههایی استخوانی، بزرگ و زشت بودند. آب از سوراخهای بینی گشادش سرازیر شده بود و حیوان آنقدر بینی اش را زبان زده بود که کاملاً زخم و ملتهب شده و فوج سپاهیان کک و پشه با لذت در سفره ای به یاد ماندنی، بزمی پر شکوه به پا کرده بودند.
هر کس از کنار گاو سفید رد می شد خنده ای میکرد و جای قیمت گذاشتن به پیر زن میگفت: سر این زبان بسته را ببر و خلاصش کن از این همه عذاب.
پیرزن هم با غصه سرش را پایین می انداخت.
مردم میگفتند: شیر ده هم نیست لامصب. از این پستان های کوچک یک لیوان شیر هم عاید دوشنده نمیشود! گوشت هم که ندارد! حیف کاه و یونجه نیست که حرام این پوست و استخوان می کنی؟!
فرزاد که دلش برای پیرزن میسوخت، نگاهی به گاو سفید و کثیف انداخت و خطاب به پیرزن گفت: آهای مادر جان چرا میخواهی این گاو را بفروشی؟
پیرزن سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: من از دار دنیا یک دختر دارم که به خاطر وضعیت نا به سامانمان کسی به سراغش نمیآید. میخواهم این گاو را بفروشم و پولش را به دختر بدهم و یک کفن هم برای خودم بخرم.
فرزاد با ناراحتی گفت: از حال و اوضاع این گاو مشخص است که سقفی هم بالای سر نداری.
پیرزن با لبخندی تلخ جواب داد: ای جوان، ما خودمان هم سقفی به سر نداریم چه برسد به این گاو ... این گاو را بارها به بازار آورده ام ولی هیچکس حاضر به خریدنش نمی شود.
لحظه ای مکث کرد سپس ادامه داد: البته حق هم دارند. من هم اگر خریدار بودم پولم را بابت چنین گاوی هدر نمیدادم ولی چه کنم چاره ای ندارم باید تلاش کنم بلکه فرجی شود.»
حجم
۵۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
حجم
۵۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
نظرات کاربران
هفت داستان واقعا جذاب حتما بخونید و لذت ببرید 👏