کتاب قدم زدن بیرون از جهان
معرفی کتاب قدم زدن بیرون از جهان
کتاب قدم زدن بیرون از جهان نوشتهٔ راث نیکولز و ترجمهٔ محمدعلی دهقانی (دانا) است و نشر خزه آن را منتشر کرده است. این کتاب رمانی برای نوجوانان است. یک برادر و خواهر از میان جنگلی وارد دنیای دیگری میشوند که ساکنان آن معتقدند دختر از نسل سلسلهٔ پادشاهانِ تقریباً منقرضشده است.
درباره کتاب قدم زدن بیرون از جهان
این کتاب علمیتخیلی داستان خواهر و برادری است که از زندگی خود راضی نیستند. جودیت و برادرش توبیت در یک آپارتمان شهری مدرن با والدین خود زندگی میکنند و به دنبال ماجراجویی به جنگل نزدیک خانهشان میروند. آنها وارد جنگل میشوند و از آنجا به دنیای فانتزی کوتولهها، جادوگران، پادشاهان، ملکهها و انواع موجودات بد سقوط پیدا میکنند. در طول مسیر آنها چیزهای زیادی در مورد خودشان میفهمند. در نهایت، جودیت و توبیت از بانو ایورون با عمر بسیار طولانی یاد میگیرند که آنها نوادگان پادشاه (پسر بانو آیورون) هستند که پانصد سال پیش مفقود شده و گمان میرود مرده باشد. جودیت و توبیت قبل از رویارویی نهایی با هاگراک (حاکم ظالمی با عمر طولانی که بر قلمرو سلطنتی حکومت میکند که بهحق متعلق به خاندان سلطنتی سرگردان است) بخش بزرگی از خطر فیزیکی را که تهدیدشان میکند، پشت سر میگذارند.
خواندن کتاب قدم زدن بیرون از جهان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانان شیفتهٔ داستانهای علمیتخیلی و ماجراجویانه پیشنهاد میکنیم.
درباره راث نیکولز
راث نیکولز سال ۱۹۴۸ در تورنتو به دنیا آمد. وقتی که به ۱۱سالگی رسید، دو تا داستان بلند نوشته بود. کوشش و تلاش او در این زمینه ادامه پیدا کرد، تا سال اول دبیرستان. در آن موقع، او داستانهایی مینوشت که موضوع و سوژهٔ آنها، بیشتر مربوط به قرن ۱۶ میلادی بود!
در ۱۶ سالگی، تحصیلاتش را در دبیرستان تمام کرد و وارد دانشگاه بریتیش کلمبیا شد تا به مطالعه دربارهٔ زبانهای مختلف بپردازد: زبانهای لاتین، یونانی، فرانسوی، آلمانی، ایتالیایی و عبری. در آغاز سال سوم دبیرستان در دانشگاه، وارد برنامهٔ مطالعه و پژوهش در زمینهٔ ادیان، تعالیم و بزرگان آنها شد.
خمیرمایه و فکر و روح اصلی رُمانهای او، حس سرگشتگی و غربت و ناراضیبودن از اوضاع موجود، و یک جور میل و کشش به فرار و امید به نجات و رهایی بود و رسیدن به «دنیایی بیرون از این و سوای این جهان»؛ یعنی درست همان چیزی که جودیث و توبیت خواستند و به دست آوردند. برای خلق و تصویرکردن شهری که این برادر و خواهر در آن زندگی میکردند، یقیناً منظرههایی از بخشهای مختلف وَنکووِر را در نظر داشت: منطقهٔ کوهستانی، درختزار و فضای سبز نزدیک مدرسه، جادهٔ خلوت و پرت و بیشهٔ جادویی عجیب و اسرارآمیز و جنگل.
او در حال حاضر، برای نوجوانان داستان مینویسد و برنامهٔ مطالعات و پژوهشهای دینی را هم دنبال میکند.
بخشی از کتاب قدم زدن بیرون از جهان
«روزگاری یک برادر و خواهر بودند به نامهای توبیت و جودیث. اسم این برادر و خواهر را مادرشان از میان نوشتههای کتابهای دینی انتخاب کرده بود. پدرشان هم که معمولاً آدم ساکت و آرامی بود، با شنیدن این نامها، تنها لبخندی زد و چیزی نگفت. او خیلی کم دربارهٔ این جور چیزها حرف میزد. پوست بدن جودیث، به رنگ قهوهای بود و موهایی رنگپریده داشت که به نقرهای میزد. با دو تا چشم خاکستری.
چشمهای توبیت، آبی رنگ بود و اگرچه او هم پوستش قهوهایرنگ بود، اما موهایی سیاه داشت. این برادر و خواهر، اندامی لاغر و ترکهای داشتند و اغلب اوقات ساکت و آرام بودند. آنها هیچ وقت با بچههای دیگر بازی نمیکردند و همیشه خودشان دوتایی با هم بازی میکردند. خانهٔ آنها، یک آپارتمان در وسط شهر بود. آنجا، از نظر شکل و نوع ساختمان و فضایی که داشت، خانهای نبود که بچهها را جذب خودش کند و دوست داشته باشند که برای مدت طولانی در آن زندگی کنند.
یک روز جودیث سعی کرد تا احساس خودش را در این باره، برای برادرش توضیح بدهد: «من دلم میخواست که میتوانستم در جایی مثل یک تالار بزرگ و دلباز زندگی کنم. ای کاش میشد!...»
اما در راهروهای تنگ و نیمهتاریک آن خانهٔ آپارتمانی، تو نمیتوانستی راحت برای خودت بدوی یا صدایت را بلند کنی و جیغ بزنی... همانطور که در سالن کلیسا یا حیاط و راهروی بیمارستان، ممکن نبود!
شاید همین موضوع هم باعث شده بود که بچهها تا این اندازه ساکت و آرام باشند!
بچهها هر روز صبح، به یک مدرسه با آجرهای قهوهایرنگ، که وسط یک زمین بازی بزرگ آسفالته قد کشیده بود، میرفتند. ساختمان مدرسه، راهپلههای آهنی و پنجرههایی بلند با چارچوب زردرنگ داشت. در میان راهروها، سالنها و تالار بزرگش، همیشه صدا طنین میانداخت و تولید پژواک میکرد. توبیت و جودیث، مدرسه را دوست داشتند و هر کدامشان چندتایی دوست در مدرسه پیدا کرده بودند. اما وقتی که زنگ تعطیلی را میزدند و آنها به خانه برمیگشتند، از اینکه دوباره با هم بودند، خیلی خوشحال میشدند.
آنها موجودات غمگین و افسردهای نبودند. آدمهای خاص و ویژهای هم نبودند. و هیچ رمز و نشانهیا عادت شخصی و بهخصوصی هم برای خودشان نداشتند. بعضی وقتها خودشان هم از این موضوع تعجب میکردند.
رفتار توبیت، البته عادیتر بود. او با اینکه یک سال از خواهرش بزرگتر بود، بیشتر مایل بود که با آن چیزهایی که میدید یا لمسشان میکرد، کنار بیاید و قبولشان کند. اما جودیث، اغلب اوقات سعی میکرد دربارهٔ چیزهایی که احساس میکرد، و اغلب آنها هم احساس مشترک هر دوتاشان بود، اظهار نظر کند و حرفش را رُک و راست بزند. او میگفت: «من دلم میخواهد بدوم، در حالی که به نظر میآید انگار ما را توی یک جعبهٔ کوچک گذاشتهاند و نمیتوانیم نفس بکشیم!» بعضی اوقات هم آنها مقداری میدویدند و جست وخیز میکردند؛ البته در یک جای خلوت، که کسی آنها را نمیدید.»
حجم
۳۰۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۳۰۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
نظرات کاربران
اصلا خوشم نیومد داستان پوچی بود و از خوندنش لذت نبردم تلاشمو کردم تا کامل بخونمش اما نتونستم کتابش تخیلی ماجراجویی هستش که پایانش هم خوب نبود و تو خالی بود البته همینطور که گفتم من داستانو کامل کامل نخوندم