کتاب وانیا
معرفی کتاب وانیا
کتاب وانیا نوشتهٔ بیتا متوسلی داراب است و نشر کابلو آن را منتشر کرده است. این داستان دربارهٔ موضوعات و دغدغههایی چون ازدواج، استرس، دانشگاه، رسم و رسوم، فرهنگ و... است.
درباره کتاب وانیا
این کتاب روایت واقعی از زندگی یک استاد دانشگاه است که به صورت اتفاقی وارد مطب یک پزشک میشود و در آنجا مشغول به کار میگردد.
به دنبال این همکاری، ماجراهای مختلفی باری این دو نفر اتفاق میافتد که باعث سوء تفاهم برای دیگری و در نهایت قطع ارتباط آنان میشود.
وانیا سعی میکند تا به هر طریقی که به ذهنش میرسد، سوءتفاهم و کدورت به وجودآمده را رفع کند تا اینکه... .
خواندن کتاب وانیا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب وانیا
بعد فوت پروین خانم، همسایهٔ طبقه اول، تا مدتها آپارتمانش خالی بود تا اینکه آقایی به اسم یاسری این واحد رو خرید و تصمیم گرفت آنجا رو به مطب دندانپزشکی تبدیل کند.
اولین روزی که با آقای دکتر برخورد کردم دم درب ورودی ساختمان کنار کامیون بزرگی ایستاده بود و داشت به کارگرانی که وسایلش رو میآوردند تذکر میداد هنگام جابجایی، مراقب اسباب و اثاثیه باشند. از فکر اینکه بخواهم بعدها به عنوان دندانپزشک سری به او بزنم لبخندی زدم و به سمت ماشینم که داخل پارکینگ بود به راه افتادم. چند سالی بود به عنوان استاد حسابداری در دانشگاه درس میدادم و کارم رو بسیار دوست داشتم.
عصر با مهتاب، رفیق صمیمی و یار غارم که از دوران دبیرستان با هم دوست بودیم رفتم خرید. او دو سال پیش ازدواج کرده بود و مثل من در دانشگاه درس میداد. همیشه به او میگفتم منتظر میمونم تا پسرش به دنیا بیاد و عروسش بشم. مهتاب هم میخندید و میگفت خوش به حال من و پسرم که دختر پولدار و همه چی تمومی مثل تو عروس ما میشه.
در مسیر برگشت، حرف به همسایهٔ جدید رسید و گفتم فکر کنم تازه از شهرستان اومده و میشه کمی سر به سرش گذاشت.
مهتاب گفت از دست تو! چکارش داری بنده خدا رو! دست از شیطنت بردار. ببین من مادر شوهرت هستم و اگه از این کارها بکنی به پسرم میگم طلاقت بده و زد زیر خنده.
زدم روی دستش و گفتم مگه میتونی؟ پسرت رو برمیدارم و شبانه فرار میکنم و دستت به ما نمیرسه. مهتاب باز هم خندید و گفت تو کی بزرگ میشی؟ مثلاً برای خودت استاد دانشگاه هستی اما هنوز هم دنبال سوژه برای شیطنت میگردی. خجالت بکش دختر! گفته باشم من عروس سر به هوا نمیخوام. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم از خدات باشه. خیلی هم دلت بخواد.
موقع برگشت وقتی به خونه رسیدم متوجه تابلو دندانپزشکی جلوی درب ورودی ساختمان شدم. روی آن نوشته بود دکتر بهداد یاسری. ماشین رو پارک کردم و وارد راه پله شدم. در تابلوی اعلانات چشمم به آگهی استخدام منشی برای مطب افتاد. قبل از اینکه به سمت خانه برم به واحد پروین خانم که حالا دکتر صاحب آن شده بود نگاهی انداختم و آهی از ته دلم کشیدم.
وارد خونه شدم و سلام کردم. مامان همان طور که مشغول بستن چمدانها بود جواب سلامم رو داد و گفت یعنی نمیتونی چند روز مرخصی بگیری و با ما بیایی بریم مسافرت؟ از اینکه هر روز رفتی سرکار خسته نشدی دختر؟ کیفم رو از روی دوشم برداشتم و گفتم نه کلاس دارم و نمیتونم بیام.
مامان غرولند کنان گفت همیشه همین طوری جواب من رو میدی. الکی بهونه نیار. بیا بریم حال و هوات هم عوض میشه. در حالی که به سمت اتاقم میرفتم گفتم ببخشید ولی واقعاً نمیتونم مرخصی بگیرم. کیفم رو روی میز گذاشتم و مشغول تعویض لباسم شدم.
موقع شام، مامان بازهم از اینکه همراه اونها نمیرم ناراحت شروع به غر زدن کرد. بابا به جای من جواب داد و گفت وانیا شاغله و نمیتونه هر وقت دلش خواست بار و بندیلش رو ببنده و راه بیفته.
پدر و مادرم هر دو بازنشسته شرکت نفت بودند و معمولاً در فصل تابستان بیشتر اوقات به ویلایی که در شمال داشتیم میرفتند. به عنوان تنها فرزند خانواده حق رو به مادرم میدادم که دوست داشت من همه جا با آنها برم ولی نوع کار من جوری بود که نمیتونستم زیاد مرخصی بگیرم. صبح زود بعد از کلی سفارش خداحافظی کردند و رفتند.
تصمیم گرفتم کمی مطالعه کنم اما صدای کشیده شدن اسباب و اثاثیه به این طرف و آن طرف و دریل و چکش و همهمهٔ کارگران که با فریاد با هم حرف میزدند و صدای آنها تا طبقهٔ بالا هم میومد باعث شد تمام تمرکزم بهم بریزه. رفتم آشپزخونه و برای خودم چایی ریختم و به اتاقم برگشتم.
هر کاری کردم نمیتونستم حواسم رو جمع کنم با عصبانیت گفتم آخه چرا توی ساختمون مسکونی اجازهٔ مطب میدن و این طوری باعث بهم خوردن آرامش ساکنین میشن. در جواب خودم گفتم اینکه خوبه حالا از فردا رفت و آمد بیماران هم شروع میشه و خدا باید به داد ما برسه که با او همسایه هستیم و دیگه آسایش نداریم.
میخواستم برم بیرون و به دکتر تذکر بدم که کمی رعایت احوال همسایگان رو بکنه اما پام برداشته نشد و داخل خونه موندم.
با غروب خورشید و تاریک شدن هوا آرامش و سکوت مثل همیشه در ساختمان برقرار شد و من نفس راحتی کشیدم.
دو هفته از آمدن دکتر به مجتمع مسکونی ما گذشت. حس شیطنت و کنجکاویم به سراغم آمده بود و تصمیم گرفته بودم به عنوان بیمار سری به او بزنم و ببینم همسایهٔ جدید ما کیه و چه میکنه و سر از کار و بارش دربیارم.
یک روز عصر به دیدنش رفتم. روی درب ورودی، آگهی استخدام منشی به چشمم خورد. توی دلم خندیدم و گفتم خیلی کار و بارش خوبه منشی هم لازم داره. وارد مطب شدم. خودش به استقبال من آمد. مردی حدود ۳۵ ساله نشان میداد و از لهجهاش میشد فهمید که باید اهل یکی از شهرستانهای جنوب کشور باشه. وارد اتاق مخصوص دندانپزشکی شدم و روی یونیت نشستم. دکتر با همان لهجه غریب و چهرهٔ درهم از من پرسید چه مشکلی دارید؟
با لبخند گفتم برای بررسی وضع دندونهام اومدم چون چند روزیه وقتی آب سرد میخورم کمی احساس درد دارم. دکتر گفت چطور شد پیش من اومدید؟
از سئوالش جا خوردم اما خیلی زود دست و پام رو جمع کردم و گفتم چون پزشک قبلیام دیگه طبابت نمیکنه و گذری تابلوی شما رو دیدم و به اینجا اومدم.
حجم
۱۰۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
حجم
۱۰۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه