کتاب همسایگان
معرفی کتاب همسایگان
کتاب همسایگان نوشتهٔ ابوذر هدایتی است. نشر تازهها این کتاب را منتشر کرده است. این اثر، یک مجموعه ناداستان را دربر دارد.
درباره کتاب همسایگان
کتاب همسایگان، یک مجموعه ناداستان است.
اما ناداستان چیست؟
ناداستان برگردان کلمهٔ Nonfiction است. این گونهٔ ادبی، داستانهایی را دربر دارد که عناصر تشکیلدهندهٔ آنها مابهازاهای واقعی دارند؛ مانند انسانها، مکانها، تاریخها، آمار، اطلاعات و هر آنچه در نوشتهٔ واقعیتمحور (یا همان غیرداستانی) میخوانیم که همگی مستند و واقعی هستند. ناداستانها محتواهایی هستند که گاه به شکل روایت و گاهی به شکلی غیرروایی نوشته میشوند. ناداستانها میتوانند مثل کتاب بلند باشد و یا مثل مقاله و جستار کوتاه باشند.
هدف نویسندهٔ ناداستان از انتخاب این گونهٔ ادبی، ممکن است هر یک از موارد زیر باشد:
توسعهٔ حقیقت، تشریح وقایع، معرفی اشخاص، ارائهٔ اطلاعات، تعلیم دیگران (البته نه به معنای آموزش کلاسیک و کاملاً علمی و تخصصیِ عاری از ملاحظات زیباشناختی)، تغییر و اصلاح نگرش، رشد افکار، ترغیب یا بیان تجربهها و واقعیتها از طریق مکاشفهٔ «مبتنی بر واقعیت».
این ژانر، به مضمونهای گوناگونی میپردازد و فرمهای متنوعی دارد.
خواندن کتاب همسایگان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران قالب ناداستان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب همسایگان
«خانم ملکی دامنکِشان دَمِ درِ خانهام میآمد و آنقدر در میزد که ناچار میشدم در را باز کنم و بگوید: «ابوذر جان، یک آلبوم جدید برات آوردم. یک عکسهایی داره که اگه ببینی، میتونی یک عالَم قصه بنویسی.»
بعد هم با شوق کودکانه که میشد در نگاهش دید و در صدایش شنید، بگوید: «بدو بیا.»
درست مثل دختربچهای که چیز تازهای پیدا کرده و به دور از چشم همه، آمده به صمیمیترین دوستش، رازش را گفته. بارها این شوقِ کودکانه، مرا از کارم انداخت و ناچارم کرد به جای آنکه در زمان حال، برای زمان آینده، کار بُکنم و چیزی در بیاورم تا نیازمندِ این و آن نشوم، بیایم و در زمان حال، برای خوشحالیِ آدمی تنها و خوشحالیِ خودم، که او هم تنها بود، تلاش کنم. من نمیدانستم این آمدنها، ادامه مییابد. فکر میکردم، یک بار است و بارِ دیگری در کار نیست.
خانم ملکی همیشه دامنهای بلند میپوشید که رنگهای روشن داشت. بیشتر از زنهای دیگرِ همسایه، به خودش میرسید و تنها او بود که به خودش عطر میزد. آنقدر که میشد خطِ عطر را گرفت و دید او به کجا رفته. من یک دامنِ تکراری هم به پایِ او ندیدم و وقتی تعداد دامنهایش را تصور میکردم، در ذهنم به صد گنجه و قفسه بزرگ میرسیدم که جز دامن، چیزی در آن پیدا نمیشد و از بس پُر از دامن است، درها به سختی بسته میشد.
شوهرش سه سالی بود که در خواب، مُرده بود. این شکلِ مرگِ شوهر، به دل خانم ملکی، حسرت گذاشته بود. یکی از آرزوهای او این بود که مثل شوهرش بمیرد؛ بدون درد، بدون ترس، پیش از آنکه پیری و تنهایی، به زندگیاش دست درازی کنند.
بچههایش هر کدام یک شهری زندگی میکردند. زود بچهدار شده بود و بچههایش خیلی زود از خانه رفته بودند. نوههایش را بیشتر از بچههایش دوست داشت. جوری برایشان جانش میرفت که گاهی فکر میکردم او مادرِ نوههایش است. این عشق را نسبت به بچههایش ندیدم. به نوههای کوچکتر بیشتر از نوههای بزرگتر، محبت داشت. بعید میدانم خودش متوجه چنین چیزی شده بود.
چند بار دیده بودم که چطور با نوهها، تلفنی حرف میزند. نوههای کوچکتر هم بیشتر به او محبت داشتند. انگار نوههای بزرگتر فهمیده بودند که مادربزرگ تا یک دورهای میتواند مادربزرگشان باشد. شاید هم بچههای خانم ملکی، به این تغییرات او پی برده بودند. برای همین هم خیلی زود از خانه پدری، خودشان را کَنده و به خانه دیگری رفته بودند که برای خودشان ساخته بودند. شکل محبت خانم ملکی، دو حُسن داشت. اول اینکه، خودش را درگیرِ کسی نمیکرد. دوم اینکه، دیگری را درگیرِ خودش نمیکرد. اگر او تا سرِ پیری، مثل روز اول، میخواست به بچههایش محبت کند، بخشی از وجودِ بچهها را در وجود خودش نگه میداشت و بخشی از وجود خودش را در وجود بچههایش میگذاشت. با بالا رفتن سن مادر و بچهها، این بخشهای وجود، کار دستشان میداد. بچهها چارهای نداشتند، جز اینکه برای بخشی از وجودشان که پیش مادرشان است، مدام با او باشند و خانم ملکی هم برای بخشی از وجودش که درونِ بچههایش است، ناچار بود مدام از آنها خبر بگیرد و همیشه از آنها بخواهد که پیش او بیایند. به این شکل، آنها از زندگی میافتادند، هر چند در نظر خودشان داشتند زندگیشان را میکردند.
عکسهایی که خانم ملکی از نوههایش داشت، همه خندهرو بود. خانم ملکی، عکسهای خندانِ نوههایش را گرفته و آنها را دورِ قابی چیده بود که عکس مرحوم جهانگیر، شوهر خانم ملکی را نشان میداد: مردی با سبیل جو گندمی و کتی طوسی و لبخندِ ریزی که هر وقت آن را میدیدم، دنبال تفسیر لبخندش بودم. چهره او، زنده بود. برخی آدمها در عکسهایشان زندهاند. این اثر چشمهایشان است. چشم این آدمها، زبان دارد؛ گویاست. به جز چشمهایش، لبخندش هم خاص بود. در نظرم، لبخندش چند وجهی بود که هر بار یک وجه آن دیده میشد. یکی از وجههایش این بود که چه خوب زودتر از تو مُردم. این وجه، لبخندی شیرین بود. وجه دوم، لبخند زهردار بود، یعنی کاش برایتان کمتر جان میکَندم و به خودم بیشتر میرسیدم. وجه دیگر هم لبخند تلخ بود: «فکر نمیکردم بازیگوش باشی.»»
حجم
۸۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۸۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
نظرات کاربران
واقعا زیبا و پر معنی بود. پایانش به اندازه ای زیبا بود که اشک توی چشمام جمع شد. شخصیت پردازی داستان خیلی خوب بود و شخصیت های داستان هیچ فرقی با آدم های واقعی نداشتن. فضاسازی داستان خیلی خوب بود و توصیفات
داستان زیبایی بود که زندگی یک فرد مجرد در همسایگی افرادی سالخورده که هرکدوم با نیمچه امید و یا دلبستگی به این دنیا وصل بودن.
داستان درباره زندگی چند فرد سالخورده و یک فرد جوان که در یک ساختمون کنار هم قرار می گیرند.از سرگذشت های هر کدوم، همسراشون، بچه هاشون و .. . واقعاً کتاب جذابی بود. با اینکه کتاب رو چند روز پیش
۵۴_شخصیت پردازی عالی بود و نویسنده خیلی زیر پوستی داشت اشتباهات شناختی انسان رو یادآوری میکرد:) اگه واقعیه که خیلی عجیبم میشه...
خیلی عالی بود ، کسایی که طرفدار کتاب های ناداستان هستند خیلی گزینه ی مناسبی برای اونهاست از نظر من بی نظیر بود چون احساس واقعی افراد رو میشد توش احساس کرد.
داستان آدمایی که هرروز با اونها زندگی میکنیم و بیخیال از رنجی که میکشن ازکنارشون رد میشیم،آدمایی که هرکدومشون قصه ای دارند شنیدنی
یک کتاب خوب. امیدوارم بقیه هم بخونن و لذت ببرن.