دانلود رایگان کتاب همسایگان ابوذر هدایتی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب همسایگان

کتاب همسایگان

انتشارات:نشر تازه‌ها
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب همسایگان

کتاب همسایگان نوشتهٔ ابوذر هدایتی است. نشر تازه‌ها این کتاب را منتشر کرده است. این اثر، یک مجموعه ناداستان را دربر دارد.

درباره کتاب همسایگان

کتاب همسایگان، یک مجموعه ناداستان است.

اما ناداستان چیست؟

ناداستان برگردان کلمهٔ Nonfiction است. این گونهٔ ادبی، داستان‌هایی را دربر دارد که عناصر تشکیل‌دهندهٔ آنها ما‌به‌ازاهای واقعی دارند؛ مانند انسان‌ها، مکان‌ها، تاریخ‌ها، آمار، اطلاعات و هر آنچه در نوشتهٔ واقعیت‌محور (یا همان غیرداستانی) می‌خوانیم که همگی مستند و واقعی هستند. ناداستان‌ها محتواهایی هستند که گاه به شکل روایت و گاهی به شکلی غیر‌روایی نوشته می‌شوند. ناداستان‌ها می‌توانند مثل کتاب بلند باشد و یا مثل مقاله و جستار کوتاه باشند. 

هدف نویسندهٔ ناداستان از انتخاب این گونهٔ ادبی، ممکن است هر یک از موارد زیر باشد:

توسعهٔ حقیقت، تشریح وقایع، معرفی اشخاص، ارائهٔ اطلاعات، تعلیم دیگران (البته نه به معنای آموزش کلاسیک و کاملاً علمی و تخصصیِ عاری از ملاحظات زیباشناختی)، تغییر و اصلاح نگرش، رشد افکار، ترغیب یا بیان تجربه‌ها و واقعیت‌ها از طریق مکاشفهٔ «مبتنی بر واقعیت».

این ژانر، به مضمون‌های گوناگونی می‌پردازد و فرم‌های متنوعی دارد.

خواندن کتاب همسایگان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران قالب ناداستان پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب همسایگان

«خانم ملکی دامن‌کِشان دَمِ درِ خانه‌ام می‌آمد و آن‌قدر در می‌زد که ناچار می‌شدم در را باز کنم و بگوید: «ابوذر جان، یک آلبوم جدید برات آوردم. یک عکس‌هایی داره که اگه ببینی، می‌تونی یک عالَم قصه بنویسی.»

بعد هم با شوق کودکانه که می‌شد در نگاهش دید و در صدایش شنید، بگوید: «بدو بیا.»

درست مثل دختربچه‌ای که چیز تازه‌ای پیدا کرده و به دور از چشم همه، آمده به صمیمی‌ترین دوستش، رازش را گفته. بارها این شوقِ کودکانه، مرا از کارم انداخت و ناچارم کرد به جای آنکه در زمان حال، برای زمان آینده، کار بُکنم و چیزی در بیاورم تا نیازمندِ این و آن نشوم، بیایم و در زمان حال، برای خوش‌حالیِ آدمی تنها و خوش‌حالیِ خودم، که او هم تنها بود، تلاش کنم. من نمی‌دانستم این آمدن‌ها، ادامه می‌یابد. فکر می‌کردم، یک بار است و بارِ دیگری در کار نیست.

خانم ملکی همیشه دامن‌های بلند می‌پوشید که رنگ‌های روشن داشت. بیشتر از زن‌های دیگرِ همسایه، به خودش می‌رسید و تنها او بود که به خودش عطر می‌زد. آن‌قدر که می‌شد خطِ عطر را گرفت و دید او به کجا رفته. من یک دامنِ تکراری هم به پایِ او ندیدم و وقتی تعداد دامن‌هایش را تصور می‌کردم، در ذهنم به صد گنجه و قفسه بزرگ می‌رسیدم که جز دامن، چیزی در آن پیدا نمی‌شد و از بس پُر از دامن است، درها به سختی بسته می‌شد.

شوهرش سه سالی بود که در خواب، مُرده بود. این شکلِ مرگِ شوهر، به دل خانم ملکی، حسرت گذاشته بود. یکی از آرزوهای او این بود که مثل شوهرش بمیرد؛ بدون درد، بدون ترس، پیش از آنکه پیری و تنهایی، به زندگی‌اش دست درازی کنند.

بچه‌هایش هر کدام یک شهری زندگی می‌کردند. زود بچه‌دار شده بود و بچه‌هایش خیلی زود از خانه رفته بودند. نوه‌هایش را بیشتر از بچه‌هایش دوست داشت. جوری برایشان جانش می‌رفت که گاهی فکر می‌کردم او مادرِ نوه‌هایش است. این عشق را نسبت به بچه‌هایش ندیدم. به نوه‌های کوچک‌تر بیشتر از نوه‌های بزرگ‌تر، محبت داشت. بعید می‌دانم خودش متوجه چنین چیزی شده بود.

چند بار دیده بودم که چطور با نوه‌ها، تلفنی حرف می‌زند. نوه‌های کوچک‌تر هم بیشتر به او محبت داشتند. انگار نوه‌های بزرگ‌تر فهمیده بودند که مادربزرگ تا یک دوره‌ای می‌تواند مادربزرگشان باشد. شاید هم بچه‌های خانم ملکی، به این تغییرات او پی برده بودند. برای همین هم خیلی زود از خانه پدری، خودشان را کَنده و به خانه دیگری رفته بودند که برای خودشان ساخته بودند. شکل محبت خانم ملکی، دو حُسن داشت. اول اینکه، خودش را درگیرِ کسی نمی‌کرد. دوم اینکه، دیگری را درگیرِ خودش نمی‌کرد. اگر او تا سرِ پیری، مثل روز اول، می‌خواست به بچه‌هایش محبت کند، بخشی از وجودِ بچه‌ها را در وجود خودش نگه می‌داشت و بخشی از وجود خودش را در وجود بچه‌هایش می‌گذاشت. با بالا رفتن سن مادر و بچه‌ها، این بخش‌های وجود، کار دستشان می‌داد. بچه‌ها چاره‌ای نداشتند، جز اینکه برای بخشی از وجودشان که پیش مادرشان است، مدام با او باشند و خانم ملکی هم برای بخشی از وجودش که درونِ بچه‌هایش است، ناچار بود مدام از آنها خبر بگیرد و همیشه از آنها بخواهد که پیش او بیایند. به این شکل، آنها از زندگی می‌افتادند، هر چند در نظر خودشان داشتند زندگی‌شان را می‌کردند.

عکس‌هایی که خانم ملکی از نوه‌هایش داشت، همه خنده‌رو بود. خانم ملکی، عکس‌های خندانِ نوه‌هایش را گرفته و آنها را دورِ قابی چیده بود که عکس مرحوم جهانگیر، شوهر خانم ملکی را نشان می‌داد: مردی با سبیل جو گندمی و کتی طوسی و لبخندِ ریزی که هر وقت آن را می‌دیدم، دنبال تفسیر لبخندش بودم. چهره او، زنده بود. برخی آدم‌ها در عکس‌هایشان زنده‌اند. این اثر چشم‌هایشان است. چشم این آدم‌ها، زبان دارد؛ گویاست. به جز چشم‌هایش، لبخندش هم خاص بود. در نظرم، لبخندش چند وجهی بود که هر بار یک وجه آن دیده می‌شد. یکی از وجه‌هایش این بود که چه خوب زودتر از تو مُردم. این وجه، لبخندی شیرین بود. وجه دوم، لبخند زهردار بود، یعنی کاش برایتان کمتر جان می‌کَندم و به خودم بیشتر می‌رسیدم. وجه دیگر هم لبخند تلخ بود: «فکر نمی‌کردم بازیگوش باشی.»»

parmida
۱۴۰۱/۰۸/۲۹

واقعا زیبا و پر معنی بود. پایانش به اندازه ای زیبا بود که اشک توی چشمام جمع شد. شخصیت پردازی داستان خیلی خوب بود و شخصیت های داستان هیچ فرقی با آدم های واقعی نداشتن. فضاسازی داستان خیلی خوب بود و توصیفات

- بیشتر
Mohammad Bagheri
۱۴۰۱/۰۸/۲۹

داستان زیبایی بود که زندگی یک فرد مجرد در همسایگی افرادی سالخورده که هرکدوم با نیمچه امید و یا دلبستگی به این دنیا وصل بودن.

zahra.d
۱۴۰۱/۰۸/۱۸

داستان درباره زندگی چند فرد سالخورده و یک فرد جوان که در یک ساختمون کنار هم قرار می گیرند.از سرگذشت های هر کدوم، همسراشون، بچه هاشون و .. . واقعاً کتاب جذابی بود. با اینکه کتاب رو چند روز پیش

- بیشتر
یلدا روشن
۱۴۰۲/۰۶/۰۷

۵۴_شخصیت پردازی عالی بود و نویسنده خیلی زیر پوستی داشت اشتباهات شناختی انسان رو یادآوری میکرد:) اگه واقعیه که خیلی عجیبم میشه...

کاربر ۵۱۱۵۱۲۲
۱۴۰۲/۰۲/۲۲

خیلی عالی بود ، کسایی که طرفدار کتاب های ناداستان هستند خیلی گزینه ی مناسبی برای اونهاست از نظر من بی نظیر بود چون احساس واقعی افراد رو میشد توش احساس کرد.

روناک
۱۴۰۱/۱۱/۱۷

داستان آدمایی که هرروز با اونها زندگی می‌کنیم و بیخیال از رنجی که میکشن ازکنارشون رد میشیم،آدمایی که هرکدومشون قصه ای دارند شنیدنی

lilipa
۱۴۰۱/۱۰/۱۶

یک کتاب خوب. امیدوارم بقیه هم بخونن و لذت ببرن.

آدم‌ها دوست دارند، ما شنونده چیزهایی باشیم که آنها تصمیم می‌گیرند به ما بگویند. دوست ندارند شما از آنها چیزی بپرسید و آن وقت مجبور به گفتنِ جوابِ سؤال‌ها بشوند و در نهایت، شما شنونده چیزی باشید که می‌خواهید بدانید.
هلیا D:
حتی ساده‌دل‌ترین آدم‌ها هم سیاست‌مدارند. فقط فرق اینجاست که آدمِ ساده‌دل نمی‌داند سیاست‌مدار است و آدمِ تیز می‌داند سیاست‌مدار است.
هلیا D:
آدمی که در سی سالگی می‌میرد، از گذشته‌ای که داشته، رنج نمی‌بیند، بلکه از آینده‌ای که فرصت نکرده ببیند، درد می‌کِشد. آدمی هم که در هفتاد سالگی می‌میرد، از آینده‌ای که فرصت نکرده ببیند، رنج نمی‌بیند، بلکه از گذشته‌ای که داشته، درد می‌کِشد. این تفاوتِ مرگ در جوانی و پیری است.
کاربر
این تنهایی چیست که وقتی آدم‌ها دچارش می‌شوند، می‌خواهند از چنگِ آن فرار کنند و وقتی هم گرفتارش نیستند، می‌خواهند آن را به چنگ بیاورند؟
lilipa
«کاش وقتی مرجان مُرد، آدمی مثل تو پیشم بود. تو دلداری نمی‌دی. تو با آدم گریه نمی‌کنی. تو نمی‌گی بسه، نَکُش خودت رو. نمی‌گی می‌ری پیش بچه‌ت، تو بهشت. آدمی رو که عزیزش مُرده، نباید دلداری داد. باید نگاهش کرد. باید شنیدش. حتی آب و دستمال هم نباید بهش داد. حتی نباید باهاش گریه کرد. باید نگاهش کرد. آدم وقتی می‌ره فیلم می‌بینه، چکار می‌کنه؟ می‌شینه نگاه می‌کنه تا فیلم رو خوب بفهمه. تو آدمِ دل مُرده رو می‌فهمی.»
کاربر
آدمی رو که عزیزش مُرده، نباید دلداری داد. باید نگاهش کرد. باید شنیدش. حتی آب و دستمال هم نباید بهش داد. حتی نباید باهاش گریه کرد. باید نگاهش کرد. آدم وقتی می‌ره فیلم می‌بینه، چکار می‌کنه؟ می‌شینه نگاه می‌کنه تا فیلم رو خوب بفهمه. تو آدمِ دل مُرده رو می‌فهمی.»
Rayan
بارها این شوقِ کودکانه، مرا از کارم انداخت و ناچارم کرد به جای آنکه در زمان حال، برای زمان آینده، کار بُکنم و چیزی در بیاورم تا نیازمندِ این و آن نشوم، بیایم و در زمان حال، برای خوش‌حالیِ آدمی تنها و خوش‌حالیِ خودم، که او هم تنها بود، تلاش کنم. من نمی‌دانستم این آمدن‌ها، ادامه می‌یابد.
هلیا D:
زنان همسایه، یک بار هم به صاحب‌خانه نگفتند که ما از صدای شادی‌هایشان لذت می‌بریم. فقط از دعواهایشان گفته بودند.
هلیا D:
وقتی آدمیزاد رنجی پی‌اش می‌دود، صبر دارد یا وقتی در پیِ رنجی می‌افتد؟ اگر درون آدمی، شکوفا باشد و هر احساسی، شناخته شده، و هر فکری، سرچشمه روشنی داشته باشد، از رنجِ پیش آمده یا رنجِ خودساخته نمی‌ترسد و با صبر و تدبیر، از این رنج به رنج دیگر سفر می‌کند. چنین انسانی به خود اجازه نمی‌دهد، ساکنِ رنج باشد.
lilipa
خیلی مسخره‌اس، می‌دونم، ولی زندگی همین مسخره‌بازی‌هاست.»
کاربر
ما به سادگی، با کمی غم، پیر می‌شویم، در حالی که جوانیم و به سادگی با کمی شادی، جوان می‌شویم، در حالی که پیریم. اندوه و شادی، سن را به ریشخند می‌گیرد.
lilipa
زندگی، رنج‌هایی دارد، بی‌شمار، ولی آدمیزاد هم خودش دنبال رنج‌هایی به جز این رنج‌های بی‌شمار می‌گردد؛ رنج‌هایی که برای خودش باشد، به نام خودش.
lilipa
از چه دردهایی می‌ترسیم؟ چه دردهایی را دیده‌ایم که دیگران داشته‌اند؟ چه دردهایی را تجربه کرده‌ایم؟ وقت تجربه درد، چه واکنشی داشته‌ایم؟ در وقتِ هجومِ درد، به چه چیزهایی فکر کرده‌ایم؟» با جواب به این سؤال‌ها، هم‌زمان خودمان و دردمان را می‌توانیم بهتر بشناسیم. انگار که دردمان، پل است و ما با کشیدن درد، از این پل رد می‌شویم و به بخشی از خودمان می‌رسیم؛ فقط بخشی از خودمان. ما هیچ وقت نمی‌توانیم به همه بخش‌های خودمان، سر بزنیم. درون ما پُر لایه است، شبیه دریا.
lilipa
تُف به عشق، عشقِ لعنتی، که بعد از مرگِ یک نفر که باهاش بودی، باز می‌تونه تو وجودت ادامه پیدا کنه.
lilipa
وقتی شما حرف دیگران را بشنوید، دیگران هم با شنیدن حرف شما، حرف شنیدنتان را جبران می‌کنند.
lilipa
آدمی رو که عزیزش مُرده، نباید دلداری داد. باید نگاهش کرد. باید شنیدش.
lilipa

حجم

۸۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۰ صفحه

حجم

۸۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۰۰ صفحه

قیمت:
رایگان