کتاب فرشته ها قصه ندارند بانو!
معرفی کتاب فرشته ها قصه ندارند بانو!
کتاب فرشته ها قصه ندارند بانو! نوشتهٔ سیدعلی شجاعی است و انتشارات کتاب نیستان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب فرشته ها قصه ندارند بانو!
فرشته ها قصه ندارند بانو! ۱۴ داستان کوتاه نوشتهٔ سیدعلی شجاعی با مضامین اجتماعی است. او در این اثر نگاهی دیگر به روابط کمرنگشده و خاکستری بین آدمها انداخته و روزمرگیهای جامعهٔ امروز را زیر ذرهبین برده است. فرشتهها قصه ندارند بانو!، عاشقانههای یک سهشنبه بارانی، پرهیب تاریکی از چند زن، وقت باریدن ماه، مجلس شبیهخوانی، امتداد سپید و بلند اندوه، آسمانتر از سپیده، چقدر بوی خون میآید و حیات مسئلهگون یک خاطره، نام برخی از داستانهای این مجموعهاند.
خواندن کتاب فرشته ها قصه ندارند بانو! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فرشته ها قصه ندارند بانو!
دستش نمیرسد به دستم، یک ساعتی میشود که مقابل هم نشستهایم و آرام آرام دستش را میسراند روی میز به سمت دستم که خیس و عرقکرده روی همشان گذاشتهام. آنقدر نزدیک است دستش که لرزشش را حس میکنم، اما باز نمیرسد.
نمیدانم بازی میکند یا خودش هم نمیفهمد که نرم دستانش را جلو آورده و تا نزدیکی دستانم رسانده. همه حواسم پرت این شیطنت شده. لابلای این بازی، به حرفهایش هم گوش میکنم که از عشق میگوید؛ از معجزه عشق و از ذاتش که آفریده شده برای دوست داشتن و از وجودش که خلق شده برای محبت کردن و از... کمی مانده که دستش میان دستانم بنشیند، میگوید:
- همه این قصهها رو تعریف کردم، که وقتی میگم عاشقت شدم، فکر نکنی با یه بیمار طرفی یا نمیدونم دارم دست از پا خطا میکنم...
دستم را میکشم؛ ناخودآگاه و شوکزده. هیچ وقت اینقدر احمق نبودهام. نمیفهمم این نتیجه را از کجای آن مقدمات بیرون کشید!
آب دهانم را چند مرتبه پشت هم پایین میدهم و گیج میگویم:
- ببینین خانوم نگار خانوم...
باز هم مشکل همیشگی؛ نمیدانم خانم را قبل از نگار بگویم یا بعدش. خیلی از اسمها همین بلا را سر من میآورند. نمیدانی خانم و آقا را کجایشان بیاوری که آهنگ کلام حفظ شود و خیلی هم سخت در دهان نچرخد. اوایل آشنایی با سمیرا هم یکی در میان میگفتم سمیرا خانم، خانم سمیرا... ولی فکر میکنم این بهتر باشد:
- ببینین نگار خانوم، من دقیقاً نمیدونم...
سرم را که بالا میآورم، میبینم چشمهای درشتش دو برابر شده و اگر حرف حسابی تحویل ندهم... پس «نمیدانم» نداریم:
- یعنی میدانم؛ منظورم این است که اولاً...
همیشه همین است؛ وقتی حرفی برای گفتن ندارم، اینقدر شاخه شاخه و تقسیمبندی میسازم که آبرویم حفظ شود و کسی نفهمد که چیزی در این مغز مشوش پیدا نمیشود:
- اولاً من ممنونتان هستم که قابل میدونین و لطف دارین و این همه...
میمانم اما کم نمیآورم:
- ثانیاً خیلی طبیعیه به نظرم این محبتها، ولی بیشترش رو واقعاً... یعنی عشق...
حجم
۷۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۵۱ صفحه
حجم
۷۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۵۱ صفحه
نظرات کاربران
داستان ها خیلی سطحی و پیشپاافتاده بودند. برای من به شخصه خیلی خستهکننده بودند.