کتاب کلوپ آدم های ناراضی
معرفی کتاب کلوپ آدم های ناراضی
کتاب کلوپ آدم های ناراضی نوشتۀ شتیلا زرنگار است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است.
درباره کتاب کلوپ آدم های ناراضی
کتاب «کلوپ آدمهای ناراضی» مجموعه چهار داستان کوتاه از شتیلا زرنگار است که دقیقاً با تلفیقی ماهرانه از این دو عنصر نوشته شده است. داستانهایی با محوریت انسان تنها رها شده در ساختارهای تفکر مدرنیستی برای زندگی. به باور دیگر اگر بپذیریم که انسان مدرن زندگی و زیست خود را در تک لحظههایی سرنوشتساز رقم میزند و باقی آن را در مسیر این تک لحظه جاری و ساری میکند، هنر داستاننویسی زرنگار در این اثر نیز ساختی متهورانه از این تک لحظههاست. او راوی انسانها و لحظههایی زیستی از زندگی آنهاست که مانند یک داروی مخدر ذرهذره ذهن مخاطب را به تسخیر مفهومی که درصدد بیان آن است در میآورد و در ادامه او را در بستر آن زمینگیر میکند و ناچار از اندیشیدن میکند.
داستانهای کوتاه «کلوپ آدمهای ناراضی» داستانهایی برای خلق لحظههای تامل و تفکر در مفاهیم عالی زندگی است چنانچه یکی از زیباترین آنها یعنی عشق در داستان ابتدایی کتاب خودش را باقدرت به رخ مخاطب میکشاند.
زرنگار بهخوبی در داستانهایش قدرت تعلیق را به خدمت داستاننویسی درآورده و مخاطب را با وقایع و افرادی روبرو میکند که تلفیق مواجهه آنها با هم گاه عاشقانهای قابل تامل و درعینحال وهمانگیز خلق میکند که نهتنها به زمان و مکانی خاص تعلق ندارند که در بستر زمان و مکان نیز جاری و ساری هستند و برای هر زمانه و ذهنی قابلاعتنا خواهند بود.
خواندن کتاب کلوپ آدم های ناراضی را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به داستانهای ایرانی میتوانند از مخاطبان این کتاب باشند.
بخشهایی از کتاب کلوپ آدم های ناراضی
بالش را روی صورتش فشرد و دندانهایش را از حرص به هم فشار داد. زنگ تلفن قطع شد، اما دیگر خواب از سر سعید پریده بود. چشمهایش را بهزور بست، پتو را روی خودش کشید و تلاش بیهودهای کرد تا دوباره بخوابد. فایدهای نداشت. سرش از خواب ناکافی، سنگین شده بود. چند دقیقهای به اینوروآنور غلتید و بالاخره بلند شد. صورتش خسته و در هم بود. چای غلیظی دم کرد تا بلکه سردردش را تسکین دهد. میلی به صبحانه نداشت، اما گرسنه هم بود. دیشب که تا نیمههای آن پای یک فیلم خوب از تلویزیون نشسته بود، برای فردایش یعنی امروز اینطوری برنامهریزی کرده بود که تا نزدیک ظهر بخوابد، بعد برای ناهار دمپختکی بار بگذارد، رمان نیمهکارهای را که یک ماهی بود دست گرفته بود به پایان برساند، اگر هم هوا خوب باشد عصر را پیادهروی کند. از کلۀ صبح شنبه هم که دوباره روز از نو روزی از نو: دفتر روزنامه و نوشتن مقاله و خانه و تنهایی و تلویزیون.
سعید پس از قبولی در دانشگاه به تهران آمده بود و بعدش هم که دیگر جاذبۀ جادویی پایتخت رهایش نکرده بود. از جمع دوستانش جز کامیار همه ازدواج کرده بودند و او ده سالی بود که تنها در این شهر زندگی میکرد. انگار قرار بود اینجا برایش معجزهای روی دهد. دلگیری روز جمعه، این هفته زودتر از عصر خودش را به دل و خانهٔ سعید رسانده بود. در ذهنش زندگیاش را مرور میکرد و برخلاف مثلاً پنج سال پیش که محکم و مطمئن به پدر و مادری که دلتنگ و نگران و خواهان بازگشتش بودند، میگفت که باید در تهران بماند تا رؤیاهایش را به چنگ آورد، حالا در این صبح جمعهٔ کسالتبار با این سنگینی و درد سرش که هیچ جوری خوب نمیشد، با وجود مقاومتی که تلاش میکرد از خودش نشان دهد و زیر بار تردید نرود، کاملاً شک کرده بود که ماندنش در تهران کار درستی بوده است. رؤیاهایش را پاک فراموش کرده بود و در ۲۸ سالگی احساس پیرمردها را داشت. خوشبینی سالهای پیش جایش را به بدبینی و ناامیدی داده بود. به امیدی تازه، نوری، نسیمی در حال و هوای گرفته و بیرنگ دل و ذهنش نیاز داشت تا دوباره سرحال و قبراق بلند شود، رؤیاهایش را بهخاطر بیاورد و پر از نشاط و انگیزه شود. با دوستان متأهلش که بهخاطر تفاوت شرایط و دغدغههایش با آنها، دیگر معاشرتی نداشت جز گاهی در حد یک احوالپرسی تلفنی، آن هم البته به دلیلی دیگر مثلاً کاری، تبلیغی در روزنامه یا درخواستی. یک کامیار مانده بود که آن هم هرچه فکر میکرد نمیفهمید اصولاً چطوری با او دوست شده و ده سال هم هست که دوستیشان ادامه دارد. دو آدم کاملاً متفاوت. سعید گاهی فکر میکرد شاید ته دلش حتی از کامیار متنفر هم باشد. قیافهاش مردانه و شیک و رفتارش گیرا بود. در دانشگاه هم موردتوجه اساتید و دانشجویان و دخترها بود. کامیار دو سال از او بزرگتر بود و در رشتهٔ دیگری درس میخواند، اما در یکی از انجمنهای دانشجویی با سعید آشنا شده و دوستیشان ادامه پیدا کرده بود.
حجم
۱۰۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۷۴ صفحه
حجم
۱۰۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۷۴ صفحه