کتاب ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود
معرفی کتاب ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود
کتاب ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود در انتشارات دهکده سلامت چاپ شده است.
«اما آنچه در وجود شما بیزمان است از بیزمان بودن زندگی آگاه است و میداند که دیروز همین خاطرۀ امروز است و فردا رویای امروز»
جبران خلیل جبران
درباره کتاب ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود
این کتاب روایتی است شاعرانه از گوشهای از تاریخ یک خانواده، یک جامعه و یک پزشک بزرگ که برای چند نسل درمانبخش بیماران و الهامبخش پزشکان بود. افزون بر اینها این کتاب، تاریخچۀ زیستۀ یک بیماری است که ذهن پرماجرای طبیبی را آرام به خاموشی میرساند.
کتاب ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای معاصر ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود
نمیدانم چه روزی از ماه و چه ساعتی از روز است. زمان را همراه نیاوردهام. نه تنها زمان را نمیدانم بلکه نمیدانم کجا هستم. یک وقتی، شاید یک سال قبل، شاید یک روز قبل، همراه پدر و مادرم از جنگلهای سرسبزی که کوهها را پوشانده بود گذشتیم، از کنار رودخانۀ پرشتاب کرج که بر خلاف ما گذر داشت گذشتیم، از سراشیب درهها و فراز کوهها گذشتیم اما حالا نمیدانم کجا هستیم، در چه سرزمینی هستیم، میشناسم و نمیشناسم.
آن طرف جاده، دریا، آبی، پهناور و شگرف پیدا و ناپیدا میشود. ویلاها بر مسّمای نامهایشان تکتک از لابهلای درختها سردرمیآورند. آن که شکل نیلوفر است، آن که شکل قارچ سفیدی است و هتل که به شکل صدف بستهای است. لبۀ تراسها گلهای قرمز شمعدانی جلوه میفروشند، این منظره را کجا دیده بودم؟ بوی چوب میآید، بوی نم و رطوبت، بوی فضایی که آشناست و آشنا نیست.
پدر میپرسد: «حالا کجا هستیم؟»
مادر میگوید: «معلومه که نوشهریم، مگه تابلو رو ندیدین؟»
وقتی داشتیم سوار مینیبوس میشدیم تا از چالوس به کلارآباد بیاییم، پدر همین سؤال را کرد، رانندۀ مینیبوس هنوز در را نبسته راه میافتد و همۀ مسافران را روی هم میریزد. مادر میگوید: «یاد حسینآقا به خیر، جوری رانندگی میکرد که آب تو دل هیچکس تکان نمیخورد.» راست میگوید مادر، از وقتی یادم میآمد، حسینآقا را پشت فرمان ماشین دیده بودم، در حالیکه پدر بغل دستش مینشست و امر و نهی میکرد: «مواظب دوچرخهسوار باش، سر چهارراه آهستهتر، گودال را ببین، این طرف بپیچ، آن طرف بپیچ، آهستهتر.» همینطور که هر تابستان ماشین نرمنرم روی آسفالت جادههای شمال میرفت و پیچ میخورد و بالا میرفت، سر حسینآقا مثل پاندول ساعت تکانتکان میخورد، پدر از اوضاع روز و اخباری که تازه شنیده بود میگفت، مادر از خاطرات آن روزها و آن سفرها میگفت و چنان زمزمۀ شیرینی فضا را میآکند که ما را خواب میربود.
حجم
۸۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۳ صفحه
حجم
۸۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۳ صفحه