کتاب ت
معرفی کتاب ت
کتاب ت نوشتۀ مصطفی توفیقی است. این کتاب را انتشارات نامه مهر منتشر کرده است.
درباره کتاب ت
از مصطفی توفیقی، تاکنون حدود ۱۴۰ عنوان کتاب شامل ۲۱ عنوان کتاب مستقل و دهها عنوان کتاب تألیف مشترک با سایر شاعران و نویسندگان انتشاریافته است، از جمله سال گذشته نیز مجموعه شعر مستقل «سنگهای بسته، سگهای باز» توسط نشر آفتاب نروژ، از این شاعر و نویسندۀ جوان منتشر شد.
گفتنی است آثار این شاعر و نویسنده، پیشازاین موفق به دریافت بیش از دویست جایزه ادبی معتبر ملی و بینالمللی از جمله جوایز شعر امید (لندن)، نیاوران، سیزیف (اقلیت)، بوشهر و... شدهاند.
خواندن کتاب ت را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به داستانهای کوتاه و مجموعه آثار نویسندگان جوان میتوانند از خواندن این کتاب لذت ببرند.
بخشهایی از کتاب ت
بگذار این قصه را از آخر شروع کنم. آخرش را هم طوری بنویسم که تو دوست داری: حرم امام رضا هستیم. نشستهایم زیر چلچراغ سبز. این جا، جایی است که تازهعروس و دامادها، بعد خوانده شدن خطبه عقدشان و دیدهبوسی خانوادهها میآیند دو رکعت نماز شکر میگذارند و بعد میروند محضر یا خانه عروس و داماد. نشستهایم کنار هم و تو زیرزیرکی به من نگاه میکنی و من که صورتم غرق اشک شده، سرم را انداختهام پایین و یک خنده کشیده روی صورتم نقش بسته و بهترین حال دنیا را دارم. دوست داریم دست هم را بگیریم و بپریم توی بغل هم و حسابی کیف کنیم از داشتن هم. از اینکه دیگر هیچکس نمیتواند ما را از هم جدا کند. اما خوب، اینجا حرم است و خانوادههایمان سنتی هستند و مردم میبینند بد است و از اینجور حرفها. باید زودتر بلند شویم و نماز بخوانیم و برویم. چندتا عروس و داماد دیگر منتظرند بیایند زیر این نورساز نماز بخوانند و بروند.
نماز را که اقامه میبندم، همه خاطرات آن شب میآیند جلوی چشمم. خاصیت نماز این است ظاهراً، همه چیزهایی که یک گوشه ذهنت پنهانشان کردهای، ناگهان میآیند سراغت مبادا حواست جمع نماز باشد، چه میدانم. چقدر نماز صبح بعد آن شب، در آن سردخانه غمگین، در ذهنم جامانده است. شاید تنها نمازی که همه لحظاتش را در دلوجان دارم. اصلاً مگر میشود نماز با چشمهای تو اقامه بسته شود و با لبخند تو سلام داده شود و شیرین نباشد؟ یک شب طولانی و پرماجرا را پشت سر گذاشته بودیم و باید تا سرزدن سپیده، در ترمینال کاوه اصفهان سر میکردیم. حوالی ساعت ۱۰ شب بود که بعد از اصفهان گردی طولانیمان، از شب سرد اصفهان به ترمینال کاوه پناه آوردیم. برای تو، بلیطی به مقصد کرمان رزرو کرده بودیم. برای حدود ساعت ده و نیم شب. دلمان نمیآمد از هم جدا شویم و برای همین، گاه به اصرار من و گاه به اصرار تو، بلیط را عوض میکردیم و ساعت حرکت را تغییر میدادیم. چهار یا پنج بار شاید. تا وقتی که دیگر اتوبوسی به مقصد هیچ کجا باقی نماند. بلیط آخر را پس دادیم و تصمیم گرفتیم شب تا صبح را در ترمینال سر کنیم و فردا را هم با یکدیگر، نصف جهان را قدم بزنیم، چه قدمزدنی! غافل از اینکه چراغهای ترمینال اصفهان، نیمهشب یکییکی خاموش میشوند، کارکنان مرخص میشوند و درها یکبهیک بسته؛ و کسی از انتهای سالن ترمینال فریاد میزند:
«بفرمایید لطفاً. تعطیل است.» کجا برویم؟
«بلیطمان برای فردا صبح است آقا. یعنی هیچ جایی برای ماندن نیست؟»
«نخیر. اگر جایی ندارید شب بمانید، میتوانید در سالن انتظار بنشینید.»
حجم
۵۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۴ صفحه
حجم
۵۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۴ صفحه