کتاب کلاغ سفید
معرفی کتاب کلاغ سفید
کتاب کلاغ سفید نوشته فریبا خزائی است. این کتاب روایتی جذاب از فضایی متفاوت است که تجربهای خاص برای مخاطب میسازد.
درباره کتاب کلاغ سفید
رمان کلاغ سفید روایتگر داستان زندگی جوانی است که به علت مشکلات روانی در یک آسایشگاه روانی بستری شده است.
در ابتدای داستان، شخصیت اصلی که از پشت پنجره آسایشگاه نظارهگر بیرون است با دیدن منظرهای، خاطرات آنچه بر او گذشته است را به خاطر میآورد. او به بیرون نگاه میکند و لانه کلاغی را میبیند که یک جوجه کلاغ سفید در آن است. مادر به جوجه غذا نمیدهد و جوجههای دیگر هم او را طرد کردهاند. در همین زمان کلاغ دیگری به سراغ لانه میآید و جوجه را با منقارش میکشد و جنازهاش را میبرد. همین اتفاق تصاویری را در ذهن راوی میآورد. خاطراتی که از کودکی تا همان لحظه را شامل میشود. بخش عمده رمان نیز به همین ماجراهای زندگی او از ابتدای کودکی تا رسیدنش به آسایشگاه روانی اشاره دارد. او به همراه برادر و مادرش در یک روستا زندگی میکردند. پدر چوپان و بوده زندگی را با همین شغل میگذراندند اما زندگی مسیر دیگری جز آرامش برای آنها رقم زده بوده.
خواندن کتاب کلاغ سفید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب کلاغ سفید
پنجشنبهشب و زمان حنابندان فرا رسیده بود. مادرم نیمچه بشکهای را پُر از آب کرد و هیزم فراوانی زیرش روشن کرد. آب گرم آنرا از داخل حیاط با قابلمه به حمام برد. حمامی که پدرم به تازگی در اُتاق کوچک آنرا درست کرده بود. حمام در نداشت و مادرم سفرهٔ قدیمیاش را بجای درِ حمام به دیوار کوبیدهبود.
همگی حمام کردیم. لباسهای نو که نمیگویم، اما لباسهای تمیز و کمی نوتر از بقیهٔ لباسها را پوشیدیم و هر کسی به یک نحوی آماده شد.
مادرم را میدیدم که جلوی آینه با لچگی که بر سر داشت به چشمان مشکیاش سرمه میکشید. مژههای پُرپشت سیاه، چشمهای کشیده درشت و گلارههای بزرگ سیاه که در صورت همچون ماهش میدرخشید. مادرم چشمانی زیبا و بینظیر داشت. بینی باریک با پرههای نازک. لبانی قلوهای و سرخ. چهرهای بسیار زیبا و قدی متوسط و اندامی ظریف داشت.
پدرم هم مشغول بستن دکمههای پیراهنی آبی بود که خطهای سفید باریکی داشت. پدر شانهٔ جیبیاش را چند بار روی موهایش کشید. همگی آماده شده بودیم. خورشید دیگر داشت غروب میکرد که به راه اُفتادیم. درِ حیاط را چفت کردیم و چند قدمی راه رفتیم که خالهبهناز آمد و از مادرم سرمه درخواست کرد. به همین خاطر چند لحظهای هم صبر کردیم تا مادرم بیاید. چند دقیقه بعد، مادر با خالهبهناز که چشمانش را سرمه کشیدهبود، آمدند. خاله به خانهٔ خودشان رفت و ما هم به راهمان ادامه دادیم.
محل زندگی ما روستای کوچکی بود که میان درهای قرار گرفتهبود. کوههای بلند دو طرف آبادی تا فلک سر کشیده بودند. کوههای پوشیده از بلوط همراه با رودی که با درختان بید پنهان شده بود.
کمکم صدای ساز و دهل آبادی را پُر میکرد. تا خانهٔ پدر داماد که مجلس را در آنجا گرفته بودند راهی نبود. در میان حیاط به آن بزرگی رقصندهای پیدا نبود. هنوز مجلس آنچنان گرم نشده بود.
پیمان آنقدر سرخوش بود که با بشکنی به رقص درمیآمد و با اینکه کسی هنوز نمیرقصید، نتوانست جلوی خودش را لحظهای بگیرد. دست پسرخالهام امین، که همسن و سال خودش بود را گرفت. سپس دستمالی را از جیبش درآورد و با هم شروع به رقص سماع کردند. آنقدر بالا پائین پریدند که عرق از شقیقههایشان پائین میآمد.
حجم
۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
حجم
۸۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
نظرات کاربران
روایت داستانی خوبی داشت و موضوعش هم جالب بود.داستان خیلی تلخ بود البته و نمیدونم باید به کسی توصیه کنم بخونه یا نه. در مورد شخصیت پیمان هم به نظرم اغراق شده بود و چرا آدم انقد بدجنس باید باشه.در مورد
توصیفات جز به جز و زیبای نویسنده باعث شده است خواننده کتاب بتواند هر بخش کتاب را فضاسازی کرده و در ذهن خود تجسم کند. زندگی در روستا و رسم های موجود در آن در قالب داستانی زیبا آورده شده است
نویسنده در شخصیتپردازی و بیان احساسات شخصیتهای داستان، خوب عمل کرده است.
داستان جذابی بود ولی درعین حال غم انگیز، پایان نسبتا تلخی داشت.
عالی بهترین کتابی که خوندم خیلی باحال بود
داستان خیلی خوبی بود متفاوت بود و غم انگیز
داستانش قشنگ بود. نویسنده تو داستان پردازی و بیان احساسات خوب عمل کرده. کل داستان روایت وقایع زندگی یه پسر بیست و چند ساله ست که از زبان خودش هم گفته میشه. توصیفات خوبی داخل متن هست و باعث میشه
خیلی خیلی حس بدی بهم داد این کتاب و اینکه نظر شخصی من اینه ک توصیه نمیکنم. هم ترس داشت هم غم زیاد و اینکه اگ کسی تا این حد علاقه داره ب رمان غمگین اینو بخونه
۲۳* یه بخش کوتاه از سرگذشت تلخ زندگی ایمان، توصیفات ابتدای کتاب از زندگی روستایی و دوران کودکی، قشنگ بود.
داستان درباره پسریه که توی روستا با پدرو مادرش و برادرش که پیمان نام داره زندگی میکنه اتفاقات توی روستا موجب میشه که ایمان شخصیت اصلی رمان آسیب ببینه مردم مسخرش میکنن واون رو دزد خطاب میکنن پدر ایمان بخاطر