دانلود رایگان کتاب کلاغ سفید فریبا خزائی
تصویر جلد کتاب کلاغ سفید

کتاب کلاغ سفید

نویسنده:فریبا خزائی
انتشارات:انتشارات آرنا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۳۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کلاغ سفید

کتاب کلاغ سفید نوشته فریبا خزائی است. این کتاب روایتی جذاب از فضایی متفاوت است که تجربه‌ای خاص برای مخاطب می‌سازد.

درباره کتاب کلاغ سفید

رمان کلاغ سفید روایتگر داستان زندگی جوانی است که به علت مشکلات روانی در یک آسایشگاه روانی بستری شده است.

در ابتدای داستان، شخصیت اصلی که از پشت پنجره آسایشگاه نظاره‌گر بیرون است با دیدن منظره‌ای، خاطرات آنچه بر او گذشته است را به خاطر می‌آورد. او به بیرون نگاه می‌کند و لانه کلاغی را می‌بیند که یک جوجه کلاغ سفید در آن است. مادر به جوجه غذا نمی‌دهد و جوجه‌های دیگر هم او را طرد کرده‌اند. در همین زمان کلاغ دیگری به سراغ لانه می‌آید و جوجه را با منقارش می‌کشد و جنازه‌اش را می‌برد. همین اتفاق تصاویری را در ذهن راوی می‌آورد. خاطراتی که از کودکی تا همان لحظه را شامل می‌شود. بخش عمده رمان نیز به همین ماجراهای زندگی او از ابتدای کودکی تا رسیدنش به آسایشگاه روانی اشاره دارد. او به همراه برادر و مادرش در یک روستا زندگی می‌کردند. پدر چوپان و بوده زندگی را با همین شغل می‌گذراندند اما زندگی مسیر دیگری جز آرامش برای آن‌ها رقم زده بوده. 

خواندن کتاب کلاغ سفید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب کلاغ سفید

پنجشنبه‌شب و زمان حنابندان فرا رسیده بود. مادرم نیمچه بشکه‌ای را پُر از آب کرد و هیزم فراوانی زیرش روشن کرد. آب گرم آن‌را از داخل حیاط با قابلمه به حمام برد. حمامی که پدرم به تازگی در اُتاق کوچک آن‌را درست کرده بود. حمام در نداشت و مادرم سفرهٔ قدیمی‌اش را بجای درِ حمام به دیوار کوبیده‌بود.

همگی حمام کردیم. لباس‌های نو که نمی‌گویم، اما لباس‌های تمیز و کمی نوتر از بقیهٔ لباس‌ها را پوشیدیم و هر کسی به یک نحوی آماده شد.

مادرم را می‌دیدم که جلوی آینه با لچگی که بر سر داشت به چشمان مشکی‌اش سرمه می‌کشید. مژه‌های پُرپشت سیاه، چشم‌های کشیده درشت و گلاره‌های بزرگ سیاه که در صورت همچون ماهش می‌درخشید. مادرم چشمانی زیبا و بی‌نظیر داشت. بینی باریک با پره‌های نازک. لبانی قلوه‌ای و سرخ. چهره‌ای بسیار زیبا و قدی متوسط و اندامی ظریف داشت. 

پدرم هم مشغول بستن دکمه‌های پیراهنی آبی بود که خط‌های سفید باریکی داشت. پدر شانهٔ جیبی‌اش را چند بار روی موهایش کشید. همگی آماده شده بودیم. خورشید دیگر داشت غروب می‌کرد که به راه اُفتادیم. درِ حیاط را چفت کردیم و چند قدمی راه رفتیم که خاله‌بهناز آمد و از مادرم سرمه درخواست کرد. به همین خاطر چند لحظه‌ای هم صبر کردیم تا مادرم بیاید. چند دقیقه بعد، مادر با خاله‌بهناز که چشمانش را سرمه کشیده‌بود، آمدند. خاله به خانهٔ خودشان رفت و ما هم به راهمان ادامه دادیم.

محل زندگی ما روستای کوچکی بود که میان دره‌ای قرار گرفته‌بود. کوه‌های بلند دو طرف آبادی تا فلک سر کشیده بودند. کوه‌های پوشیده از بلوط همراه با رودی که با درختان بید پنهان شده بود.

کم‌کم صدای ساز و دهل آبادی را پُر می‌کرد. تا خانهٔ پدر داماد که مجلس را در آنجا گرفته بودند راهی نبود. در میان حیاط به آن بزرگی رقصنده‌ای پیدا نبود. هنوز مجلس آنچنان گرم نشده بود.

پیمان آنقدر سرخوش بود که با بشکنی به رقص درمی‌آمد و با این‌که کسی هنوز نمی‌رقصید، نتوانست جلوی خودش را لحظه‌ای بگیرد. دست پسرخاله‌ام امین، که هم‌سن و سال خودش بود را گرفت. سپس دستمالی را از جیبش درآورد و با هم شروع به رقص سماع کردند. آنقدر بالا پائین پریدند که عرق از شقیقه‌هایشان پائین می‌آمد.

کاربر ۲۲۹۴۲۲۷
۱۴۰۰/۱۰/۲۴

روایت داستانی خوبی داشت و موضوعش هم جالب بود.داستان خیلی تلخ بود البته و نمیدونم باید به کسی توصیه کنم بخونه یا نه. در مورد شخصیت پیمان هم به نظرم اغراق شده بود و چرا آدم انقد بدجنس باید باشه.در مورد

- بیشتر
هدیهٔ دریا
۱۴۰۱/۰۲/۰۳

توصیفات جز به جز و زیبای نویسنده باعث شده است خواننده کتاب بتواند هر بخش کتاب را فضاسازی کرده و در ذهن خود تجسم کند. زندگی در روستا و رسم های موجود در آن در قالب داستانی زیبا آورده شده است

- بیشتر
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
۱۴۰۰/۱۰/۰۶

نویسنده در شخصیت‌‌پردازی و بیان احساسات شخصیت‌های داستان، خوب عمل کرده است.

مآه
۱۴۰۱/۰۱/۰۸

داستان جذابی بود ولی درعین حال غم انگیز، پایان نسبتا تلخی داشت.

کاربر ۳۹۵۴۶۸۳
۱۴۰۰/۱۲/۲۶

عالی بهترین کتابی که خوندم خیلی باحال بود

zhra
۱۴۰۰/۱۰/۰۷

داستان خیلی خوبی بود متفاوت بود و غم انگیز

کتابخوار
۱۴۰۱/۰۶/۲۴

داستانش قشنگ بود. نویسنده تو داستان پردازی و بیان احساسات خوب عمل کرده. کل داستان روایت وقایع زندگی یه پسر بیست و چند ساله ست که از زبان خودش هم گفته میشه. توصیفات خوبی داخل متن هست و باعث میشه

- بیشتر
شقایق
۱۴۰۱/۰۲/۱۲

خیلی خیلی حس بدی بهم داد این کتاب و اینکه نظر شخصی من اینه ک توصیه نمیکنم. هم ترس داشت هم غم زیاد و اینکه اگ کسی تا این حد علاقه داره ب رمان غمگین اینو بخونه

nasim
۱۴۰۱/۱۱/۰۸

۲۳* یه بخش کوتاه از سرگذشت تلخ زندگی ایمان، توصیفات ابتدای کتاب از زندگی روستایی و دوران کودکی، قشنگ بود.

o_omobin
۱۴۰۱/۱۰/۲۷

داستان درباره پسریه که توی روستا با پدرو مادرش و برادرش که پیمان نام داره زندگی میکنه اتفاقات توی روستا موجب میشه که ایمان شخصیت اصلی رمان آسیب ببینه مردم مسخرش میکنن واون رو دزد خطاب میکنن پدر ایمان بخاطر

- بیشتر
هر روزِ خدا آنقدر به در و دیوار چنگ‌خورده نگاه می‌کردم که برای تک‌تک خط‌های روی آن داستانی ساخته بودم.
میرفندقی
هر روزِ خدا آنقدر به در و دیوار چنگ‌خورده نگاه می‌کردم که برای تک‌تک خط‌های روی آن داستانی ساخته بودم.
badkarma:)
بچه‌ها زدند زیر خنده. خنده‌ای از عمق وجود که بزرگترها در بزرگی خود پیدایش نمی‌کنند.
هدیهٔ دریا
تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم فرار از سایه‌ام بود. می‌دویدم تا ببینم بالاخره کداممان جا می‌ماند. اما انگار فقط و فقط او بود که همیشه همراهم بود.
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم فرار از سایه‌ام بود. می‌دویدم تا ببینم بالاخره کداممان جا می‌ماند. اما انگار فقط و فقط او بود که همیشه همراهم بود.
mehdi
از پدرم پرسیدم دلیل اُفتادن این ستاره‌ها چیه؟ بابا جواب داد: ـ دلیل نداره. اگه ستارهٔ دنباله‌دار دیدی آرزو کن. ولی از پدربزرگم که این سؤال را پرسیدم جواب داد: ـ هر ستاره‌ای که اُفتاد بدون یک نفر مرده.
هدیهٔ دریا
برای من، یک روز خسته‌کنندهٔ دیگر، یادآور ادامهٔ حیات ناخواسته‌ام است.
Ojisama
برای من، یک روز خسته‌کنندهٔ دیگر، یادآور ادامهٔ حیات ناخواسته‌ام است. در ذهنم این سؤال که دلیل آفرینشم بر روی زمین چه بوده، جاخوش کرده‌است و جوابم جز این‌که آدم‌ها با دیدن من سلامتی خود و اطرافیانشان را شکرگذار باشند، چیز دیگری نیست.
ɴᴇɢᴀʀ
تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم فرار از سایه‌ام بود. می‌دویدم تا ببینم بالاخره کداممان جا می‌ماند. اما انگار فقط و فقط او بود که همیشه همراهم بود.
ɴᴇɢᴀʀ
اعتقاد دارم این فکر است که آینده را می‌نویسد و زبان آن را تأیید می‌کند
mehdi
البته خداوند توانایی هرکاری را به انسان داده و کسانی که می‌توانند، اما نمی‌خواهند، معلول هستند. آن هم معلول به دست خود
کاربر ۵۳۰۰۶۹۸
صدای پرواز کبوتر، گنجشک و کلاغ‌های زیادی از میان شاخ و برگ درخت کاج بلند میان حیاط و نزدیک پنجره، فضای اُتاق تو خالی‌ام را پُر می‌کند.
RHM
آن جوجهٔ سفید را در خودم و خودم را در آن می‌دیدم.
moti2004
مانند کلاغ سفید پلاستیک‌های رنگی را جمع می‌کردم. درِ حیاطی باز بود. کنار حوضچه دستبندی نقره‌ای با سنگ‌های آبی فیروزه‌ای را دیدم که درخشش آن چشم آدم را کور می‌کرد. خوشحال شدم که چیزی را باب دل کلاغم پیدا کرده‌ام.
hosein nezhad
او بهترین زندگی را برای خود رقم زد و در کنار مردی ضعیف که جان خودش برایش مهم نبود، چه برسد به جان دیگران زندگی نکرد. در کنار مردی که بدترین نوع مُردن را برای خود انتخاب کرد زندگی نکرد. در کنار مردی که آرامش را نمی‌توانست به خود بدهد، پس چگونه می‌خواست به دیگری آرامش بدهد؟ حالا او زندگی خودش را ادامه داده و راضی از آن زندگی‌اش است. اما تو چه شدی؟ یک روح سرگردان هستی یا این‌که ساختهٔ ذهن من، نمی‌دانم! اما خیلی باعث آزارام هستی.
hosein nezhad
وقتی که توانایی انجام هیچ‌کاری و قدرت دفاع از خودشو و عقلی را برای تشخیص کار خوب و بد نداشته باشه، یعنی بچه‌ست؛ وگرنه بزرگی و کوچکی که ملاک فهم شعور نیست.
تخریب شده
حالا دیگر فقط خودم بودم و پرستاری که از دور مرا می‌پایید. تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم فرار از سایه‌ام بود. می‌دویدم تا ببینم بالاخره کداممان جا می‌ماند. اما انگار فقط و فقط او بود که همیشه همراهم بود.
کاربر ۵۳۰۰۶۹۸
حالا دیگر فقط خودم بودم و پرستاری که از دور مرا می‌پایید. تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم فرار از سایه‌ام بود. می‌دویدم تا ببینم بالاخره کداممان جا می‌ماند. اما انگار فقط و فقط او بود که همیشه همراهم بود.
کاربر ۵۳۰۰۶۹۸
البته خداوند توانایی هرکاری را به انسان داده و کسانی که می‌توانند، اما نمی‌خواهند، معلول هستند. آن هم معلول به دست خود.
کاربر ۵۳۰۰۶۹۸
صد آزار مرا با خوشحالی‌شان از پشت پنجرهٔ اُتاقم
کاربر ۵۲۹۳۸۳۸

حجم

۸۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۴۰ صفحه

حجم

۸۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۴۰ صفحه

قیمت:
رایگان