کتاب در قلب زندگی
معرفی کتاب در قلب زندگی
درباره کتاب در قلب زندگی
نویسنده این کتاب با نوشتن این داستانها که اغلب برگرفته از واقعیت است که با چشم دیده و با دل و جان احساسشان کرده است، سعی کرده حس امید را به خواننده خود ببخشد و بگوید غمها ماندنی نیستند.
این کتاب با زبانی ساده و جذاب شما را با خود به دنیای داستانهایی میبرد و تجربههای متفاوتی را برای شما میسازد. کتاب در قلب زندگی داستانهایی جذاب است از آدمهایی که درگیر سختیها و مشکلات زیادی میشوند اما این سختیها ماندگار نیست.
در این داستانها شخصیتها واقعی و نزدیک به آدمهای اطراف ما هستند و میتوانیم زندگیشان را با آنها تجربه کنیم و باور کنیم در میان یک اتفاق حقیقی هستیم. این کتاب مجموعه داستانهایی با نامهای مادر بزرگ گم شده، چرخ و فلک، معجزه یک روز تنهایی، پایان خوش، تا همیشه مهربان بمان، دایی ایوب، روزی که مادر خندید، آن روزهای خوش، جای عزیزی در قلبم و عصرانهٔ دلچسب است.
خواندن کتاب در قلب زندگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب در قلب زندگی
ابرهای آسمان از ترس به هم فشرده شد آنقدر که هر آن ممکن بود از ترس بغض شان بترکد و گریه شان بگیرد. محبوبه خانم ملتمسانه و حاج ابراهیم مستبدانه دربارهٔ کرایه های عقب مانده با هم جر و بحث میکردند. حاج ابراهیم با تعیین وقت جدید فردا صبح، خانه را ترک کرد.
محمد دلش نیامد به مادرش یادآوری کند کفش ندارد. آخر دیروز علیرضا پسرعمویش کفش هایی که به محمد قرض داده بود را پس گرفته بود. وقتی صبح یک روز پاییزی اینطوری شروع بشود خدا آخر روزش را بخیر بگذراند.
ظهر وقتی محمد از مدرسه به خانه برمی گشت، صدای گرسنگی شکمش را شنید اما هر بار نفس عمیقی میکشید تا صدای غر غر آن را نشنود چرا که میدانست در خانه خبری از غذا نیست.
در راه تمام فکرش پیش مادرش بود که چطور باید به او میگفت شیشهٔ کلاس را دوستش شکسته اما گناهش گردن او افتاده و فردا باید پول شیشه را به مدرسه بدهد.
ابرها دیگر طاقت نیاوردند و تا توانستند گریستند. هر قطره باران به صورت معصوم و غم زدهٔ محمد بوسه می زد، دستی به صورتش میکشید و به زمین می افتاد. چقدر این همدردی برای محمد دلچسب می نمود چون می توانست بدون خجالت پا به پای ابرهای آسمان به حال خودش، مادر و خواهرش گریه کند.
محمد آنقدر بزرگ شده بود که بفهمد فقط چند میلیون پول چطور میتواند در زندگی آنها تاثیر داشته باشد. چقدر دلش میخواست سرکار می رفت و اوضاع را تغییر میداد.
در حال و هوای خودش بود که برخورد دستی را بر روی شانه اش حس کرد. برگشت و دوستش مصطفی را دید.
مصطفی با دلخوری گفت: چرا تنها آمدی؟ چرا منتظرم نماندی؟
محمد سرش را چرخاند دلش نمی خواست او بفهمد گریه کرده. لبخندی زد و گفت: ببخشید، حالا که آمدی بیا تا سر کوچه مسابقه بدهیم.
بدون معطلی دویدند. بغض شکسته، گریه، خنده، صدای نفس های تند و قلب کوچکی که جایش در قفسهٔ سینه گم شده و محکم خودش را به در و دیوار سینه میکوبید، همگی برای محمد دوازده ساله زیاد بود. دلش می خواست سالها تا رسیدن به سر خیابان زمان باقی باشد و وقتی رسید دیگر خبری از آن همه فقر و بدبختی نباشد اما افسوس که لحظهای بعد خودش را سر خیابان دید.
صدای رعد و برق بلند شد. مصطفی یک سیب از کیفش درآورد، به طرف محمد گرفت و گفت: بیا این هم جایزه ات. من باید زودتر به خانه بروم. آخر مادر بزرگم خیلی از رعد و برق می ترسد.
محمد سیب را گرفت و گفت: تو هنوز با مادربزرگت تنها زندگی می کنی؟ پدرت از سفر برنگشته؟
مصطفی محزون و آرام گفت: نه... خیلی دلم برایش تنگ شده.
این را گفت، سریع خداحافظی کرد و رفت.
حجم
۷۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
حجم
۷۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه