کتاب تا از سخن دور نیفتیم
معرفی کتاب تا از سخن دور نیفتیم
کتاب تا از سخن دور نیفتیم نوشته داوود غفارزادگان است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است.
درباره کتاب تا از سخن دور نیفتیم
این کتاب مجموعه یادداشتهای کوتاه درباره موضوعات مختلف است که در زمانهای مختلف ذهن او را به خود مشغول کرده است.
این یادداشتهای کوتاه بیشتر روایت و برداشتهای شخصی نویسنده از موقعیتهای ذهنی و تجربههایی است که او در مقام نویسنده و معلم در آن قرار گرفته است و تجربیاتش را با زبانی شیرین در اختیار مخاطبان قرار میدهد. از سوی دیگر طنز روایت آنچنان جذاب است که مخاطب را با خود همراه میکند و او را در تجربههای نویسنده شریک میکند.
این کتاب نمونه عملی و قابل دسترسی است از ایده بسیاری از نویسندگان برای ثبت و ضبط بسیاری از آن چیزی است که ناگهان با آن وربهرو میشوند و یا در موقعیتی غیر از موقعیت خلق رمان به آن میرسند و مجبورند آن را ثبت کنند تا در موقعیتهای دیگر از آن استفاده کنند.
خواندن کتاب تا از سخن دور نیفتیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان نویسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تا از سخن دور نیفتیم
نشسته بودم پیش مادرم، گفت تو که به دنیا آمدی خانمننه از تبریز آمد پیشمان و تا «اون سو» ت ماند. روز دهم یا همان «اون سو» که از حمام برت میگرداندیم به خانه نرسیده برف پاییزه اردبیل نمنمک شروع کرد به باریدن. خانمننه گفت بلیت بگیرید من برگردم. همینجوری بود. بیقراری میکرد بیرون از خانه کنار آقا که نبود. یکدفعه ویرش میگرفت میآمد سری به ما سه دختر و نوههاش میزد، یکدفعه هم چادر چاقچور میکرد که یالا برم گردانید سرخانه و زندگیام، و برمیگشت تبریز پیش پدربزرگ و داییهات. مادر گفت آن روز خانمننه رفتنی کولاک شروع شده بود. هرچه ما گفتیم قربانصدقهاش رفتیم و آقاجانت اصرار کرد، قبول نکرد که نکرد. با آن اتوبوسهای قدیمی و جادههای خاکی و گردنهٔ برفگیر «سایین» رفت و سه روز ماند توی برف و کولاک میان راه اردبیل و تبریز...
به گمانم خانمننه یا مادربزرگم یکی دو سال قبل از انقلاب مرد و آقا ـ پدربزرگم ـ یکی دو سال بعد انقلاب. پدر یا آقاجانم پیشترها ۱۰ ساله بودم که مرده بود. من همهشان را خوب به یاد دارم. آقاجان همیشه توی داستانهایم هست. خانمننهای که من دیدم دیگر پیر و تقریباً زمینگیر شده بود. زنی به غایت مهربان با گونههایی سرخ و رگزده و چشمان خندانی که آن اواخر برای دیدنمان تنگشان میکرد. با شیشههای قهوهای و یشمی و سفید پنبهاندود قرصهای رنگ به رنگ که همیشه کنارش بود. و آغوشی که همیشه برای بغل کردنمان میگشود. آقا اما سرحال و قبراق و خوشپوش بود. تقریباً تا جایی که من یادم است کت و شلوار، کفش و کلاه شاپوش همیشه «سِت» بود. میانه بالا بود و اندامی معتدل داشت با پوستی روشن و گوشه لبی خندان آماده به سخنی طنز. لقبی به هر یک از نوههاش داده بود که با آن نازشان را میکشید و دل میبرد. «بالامون بالاسی باشی مون بلاسی» که تحویلمان میداد هنوز بعد سالها از زبانها نیفتاده. یعنی فرزند فرزندم و بلای سرم. آقا خوشپوش و خوشسفر و خوشخوراک بود. با نوههای دختریش در تهران قرار میگذاشت میآمد باشان میرفت شمال.
حجم
۱۵۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۹۳ صفحه
حجم
۱۵۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۹۳ صفحه