دانلود و خرید کتاب یاد یار مریم شوشتری
تصویر جلد کتاب یاد یار

کتاب یاد یار

نویسنده:مریم شوشتری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب یاد یار

کتاب یاد یار اثری نوشته مریم شوشتری است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است. این کتاب داستان عاشقانه دختری به نام نفس است که زندگی‌اش با رخدادی غیر منتظره، تغییر می‌کند...

یاد یار داستان زندگی نفس است. دختری پرجنب‌وجوش و خودکفا. او در زندگی‌اش به کسی وابسته نیست اما تمام تلاشش را می‌کند تا هم زندگی خودش را رشد بدهد و هم زندگی اطرافیانش را به اوج برساند. تلخی‌های زندگی‌اش او را به دختری قوی تبدیل کرده است که چیزی از عشق نمی‌داند... او که پرستار زن مسنی به نام مهربانو است، تمام تلاشش را می‌کند تا حال او بهبود بخشد، اما در این میان، اتفاقی غیرمنتظره برایش می‌افتد که زندگی خودش را هم تغییر می‌دهد...

کتاب یاد یار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب یاد یار را به دوست‌داران رمان‌ها و داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب یاد یار

رفتم از پشت دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم: سلام خوشگل‌ترین زن دنیا. چه بوی خوبی میدی امروز کدوم عطرت رو زدی؟

گفت: چرا دیر کردی؟ تو هم مثل کوروش دیر کردی. بلند شد و سر پا ایستاد و رو به من گفت: اگه یه روز تو هم مثل کوروش منو منتظر بذاری چی؟ ببین کوروش از دیروز رفته و هنوز برنگشته، فکر نمیکنه من نگرانشم نمیگه من باید چیکار کنم؟

توی چشماش چقدر غم بود، چقدر انتظار بود، هیچ‌کس خبر از اتفاقاتی که براش افتاده بود نداشت فقط میدونستن زن ثروتمندی و هیچ‌کسی رو نداره مخارج آسایشگاه هم خودش پرداخت می‌کرد البته یه آقایی به‌عنوان وکیلش کارهاش رو و براش انجام می‌داد و هر دفعه که برای دیدنش میومد می‌گفت: مهربانو بیا برگردیم خونه پرستار هم میاد پیشت ولی با رفتار عجیبی از طرف مهربانو مواجه می‌شد و بدون نتیجه می‌رفت.

گفتم: مهربانو جونم میشه از کوروش برام تعریف کنی تا موقعی که میاد، فکر کنم پسرته درسته؟

نگاهی بهم انداخت و گفت: تنها مردیه که تو تمام عمر دوسش داشتم.

گفتم: چه شکلیه میخوای از قیافش برام بگی و اینکه شغلش چیه؟

لبخندی روی لبش نقش بست، صورتش گل انداخت سرش رو انداخت پایین و شروع کرد با گوشه لباسش بازی کردن و گفت: یه مرد قدبلند و چهارشونه، چشم‌های طوسی، صورت استخوانی مردونه گندمی. از بچگی باهم بزرگ شدیم همه‌جا باهم بودیم هیچ‌کس حق نداشت منو اذیت کنه هروقت با عمو میومدن خونه ما باهم می‌رفتیم توی باغ بازی می‌کردیم.

چند لحظه‌ای به فکر فرورفت و بعد زد زیر خنده و ادامه داد: همیشه می‌رفتم بالای درخت و کوروش از پایین التماس می‌کرد که مراقب باشم نیفتم و سریع بابا رو صدا می‌زد و باباهم به‌محض دیدنم می‌گفت: دختر دوباره رفتی بالای درخت و خنده‌ای می‌کرد و رو به کوروش می‌گفت: نگران نباش مهربانو چیزیش نمیشه کار هرروزش و دستی به سر کوروش می‌کشید و می‌رفت ولی کوروش همچنان نگران اون پایین منتظر من میموند و هروقت میومدم پایین کوروش گریه می‌کرد و ازم می‌خواست دیگه از درخت بالا نرم و منم بهش می‌خندیدم و می‌گفتم: تو ترسویی. ولی کوروش هیچ‌وقت از من ناراحت نمی‌شد. خونه هامون نزدیک هم بود و هرروز همدیگه رو می‌دیدم، چند سال از من بزرگ‌تر بود و تو درس‌ها بهم کمک می‌کرد.

چنددقیقه‌ای فکر کرد رفت رو به روی پنجره نشست و به بیرون زل زد و گفت: الان چندروزه دیگه نیومده پیشم همش اینجا منتظرمیشینم ولی نمیاد خبری ازش ندارم ولی من خسته نمیشم بازم منتظر میمونم...چند لحظه‌ای سکوت کرد و با گریه به سمت من اومد با نگرانی و گفت: نکنه اسماعیل‌خان بلایی سرش آورده باشه؟ و با سرعت به سمت در خروجی به راه افتاد و من هم به دنبالش رفتم و گفتم: مهربانو جونم کجا میری؟ هیچی نمی‌گفت و فقط با گریه به سمت در خروجی می‌خواست بره. دویدم جلو و دستاش رو گرفتم و گفتم: بگو کجا میری تا منم کمکت کنم؟ ایستاد و گفت: میخوام برم ده بالا اسماعیل‌خان میخواد کوروش رو بکشه. کمی از شنیدن این جمله جا خوردم. مهربانو به سال‌های خیلی دور برگشته بود در اصل تو گذشته گیر‌کرده بود، نگاهش رو به نگاهم دوخته بود و منتظر جوابی از طرف من بود، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چرا از بابات کمک نمیخوای بگو برم دنبالش باهامون بیاد برای نجات کوروش.

اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت: بابای من یه مرد ترسوعه من به کمک هیچ‌کس نیاز ندارم خودم کوروشم رو نجات میدم و دوباره به راه افتاد.

مسئول آسایشگاه به سمتمون اومد و گفت: نفس چیشده مهربانو کجا میره؟

گفتم: برگشته به گذشته و افکارش کمی بهم ریخته من کنارشم نگران نباشید.

مسئول: چیزی هم تعریف کرد؟

گفتم: تا حدودی؟

مسئول: دختر تو چیکار کردی بهترین روانشناسا نتونستن به حرف بیارنش! بدو برو راضیش کن برگرده به اتاقش و بعد بیا برام تعریف کن.

بدون معطلی به دنبال مهربانو رفتم و گفتم: بیا برگردیم تو اتاقت این‌جوری که همیشه رفت باید آماده بسیم مرتب باشیم تا وقتی آقا کوروش دیدت از دیدنت انگشت‌به‌دهن بمونه.

مهربانو: می‌ترسم دیر بهش برسم و بلایی سرش بیارن.

گفتم: نه نترس آقا کوروش مرد قدرتمندی هستش از پس همه برمیاد. وقتی از کوروش تعریف کردم خنده‌ای کرد و گفت: دیدی فقط من متوجه کمالات کوروش نشدم تو هم فهمیدی.

farhad_mehr
۱۴۰۰/۰۳/۰۹

سلام به همه دوستداران کتاب. من فایل کامل کتاب رو خریداری کردم وخوندم،به نظر من کتاب خوبیه.محتواش قابل درک و ازنظر نگارشی عامیانه وروون نوشته شده.میشه با شخصیتهای کتاب به راحتی ارتباط برقرار کرد،اون دسته از دوستانی که طرفدار رمانهایی از

- بیشتر
hamid Sh
۱۴۰۰/۰۳/۰۸

بنده نسخه چاپی این کتاب را تهیه کردم بسیار پر محتوا و روان بود، توصیه میکنم مطالعه کنند دوستان

کاربر ۳۳۷۶۶۶۷
۱۴۰۰/۰۴/۱۸

شخصیت اصلی داستان دختر مغرور و فعال رو برامون روایت میکنه شخصیت خانم مسن بسیار جذاب هست و غم انگیز که لحظه های عاشقانش رو تو روزهای فراموشی به یاد میاره. به نظر من داستان روون و خوبی بود و

- بیشتر
کاربر ۳۳۷۶۴۴۴
۱۴۰۰/۰۴/۱۵

سلام بنده این کتاب رو مطالعه کردم داستان جالبی داره و من از بین شخصیت‌ها، مهربانو رو بیشتردوست داشتم.غلط املایی که نمیشه گفت مثلا به جای(رضایت چاپ شده امیریت) ، که به نظر بنده مشکل از ویراستاری نه نویسنده. قلم

- بیشتر
پیام علوی
۱۴۰۰/۰۳/۰۸

من نسخه چاپی کتاب رو خریداری کر دم داستان شخصیتهای زیادی داره که هر کدوم داستان جداگانه خودشون رو دارن اوایل کتاب کمی گنگ هست ولی جوری نوشته شده که ادم رو کنجکاو میکنه من شخصیت مهربانو رو دوست داشتم

- بیشتر
m-a
۱۴۰۰/۰۴/۱۳

موضوع داستان خیلی ضعیف وپیش افتاده بود غلط املای وکلمات جا افتاده هم زیاد داشت

نشست پشت میز آرایش و تو آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت: به نظرت چهرم عوض نشده؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم: نه مثل همیشه زیبایی و مثل الماس می‌درخشی. گفت: آخه انگار یه جوری شدم. گفتم:
کاربر ۳۳۷۶۶۶۷
متوجه اوضاع شدم و از یکی از پرستارها خواستم تا داروهای مهربانو رو از اتاقش برام بیاره. وقتی داروها رو برام آوردن هرچی سعی کردم نتونستم راضیش کنم داروهاش رو بخوره و مجبور شدم از پرستارهای دیگه کمک بخوام تا ببریمش داخل. وقتی دست‌های مهربانو رو گرفته بودند و به‌زور می‌خواستند ببرنش داخل مهربانو گریه می‌کرد و از ته دل فریاد می‌کشید و می‌گفت: ماماااااااان ...مامااااااان... کمکم کنید، نذارید من رو ببرن، کوروووش پس کجایی، تورو‌خدااا نذارید من رو ببرن. دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو و ازشون خواستم تا ولش کنن، به‌محض اینکه دستش رو ول کردن مهربانو اومد سمتم و آب دهانش رو به سمتم پرت کرد و گفت: اسماعیل‌خان فقط جنازه من به عمارتت میاد. همون موقع یکی از پرستارها آرام‌بخش رو تو دست مهربانو زد و بعد از چند لحظه بی‌حال شد و راحت به داخل اتاقش بردنش. مهربانو رو روی تخت گذاشتن و رفتن،
کاربر ۳۳۷۶۶۶۷

حجم

۱۹۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۰۱ صفحه

حجم

۱۹۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۰۱ صفحه

قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان