کتاب زخم
معرفی کتاب زخم
کتاب زخم را علیاکبر فلاحی گردآوری کرده است. این کتاب داستانهایی از نویسندگان قرن بیستم اسپانیا است. این کتاب نویسندگانی را معرفی میکند که نماینده نسلی هستند که فصلی نو از تاریخ ادبی اسپانیا را خلق کردهاند. دورانی که حاصلِ بغض و خشم سالهای جنگ، نارضایتی و خفقان دوران استبداد است، و نیز آزادی و گشایش دموکراسی.
درباره کتاب زخم
ادبیات اسپانیا از جنگ داخلی تا پایان قرن بیستم، آینهی تمامنمای فضای اجتماعی و فرهنگی تمام آن سالهاست. این آثار گویای روحیهی نسلهای مختلف نویسندگانی است که واقعیت جاری در آن دوران را روایت میکنند. آثار این نویسندگان بازتاب روند تحول روحیات اجتماعی است که گاهی دنیای پیرامون را توصیف و تفسیر میکند و گاهی به مبارزه با آن برمیخیزد.
جنگ داخلی اسپانیا (۱۹۳۹ ـ ۱۹۳۶) بیشک، مهمترین واقعهی تاریخی در زندگی اجتماعی و فرهنگی اسپانیای قرن بیستم است. این جنگ با پیروزی ژنرال فرانکو خاتمه یافت و حدود چهارصدهزار نفر از جمهوریخواهان مجبور به جلای وطن شدند که نیمی از آنها هرگز به اسپانیا بازنگشتند.
در دوران دیکتاتوری فرانکو نویسندگان زیادی آثار خود را در تبعید منتشر میکردند و آنها که در اسپانیا بودند در خفقان و سانسور کار میکردند. بخش زیادی از آثار فاخر این دوران حاصل فعالیت نویسندگانی است که در تبعید به سر میبردند. پس از مرگ فرانکو، نویسندگان به بیان تجارب خود از دوران دیکتاتوری پرداختند که این تجربه یا حاصل حضور در اسپانیا بود یا زندگی در تبعید. نگاه این گروه از نویسندگان به گذشته است و بسیاری از آنها گذشته را با تکیه بر علوم اجتماعی و تاریخ واکاوی میکنند.
با مرگ فرانکو در نوامبر ۱۹۷۵ دوران استبداد هم به پایان رسید و فضای سیاسی ـ اجتماعی برای گذار اسپانیا به نظام مردمسالاری فراهم شد که هدف اصلیاش برقراری صلح میان اقشار مختلف براساس چرخشی اساسی در نظام ارزشها بود. خلاقیت و تنوع دو ویژگی اصلی ادبیات امروز اسپانیا هستند. نویسندگان جوان به موضوعاتی میپردازند که پیشتر در دوران استبداد ممنوع و مشمول سانسور دولتی بود.
خواندن کتاب زخم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات اسپانیا پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب زخم
صدای رخوتزدهی جناب سروان را پشت سرش شنید که خمیازه میکشید و میگفت:
حالا توی این ظِلّ آفتاب، کجا داره میره؟
ستوان سانتولایا پاسخ نداد، سرش را برنگرداند. همانطور که در فضای میان آن درِ کوچک ایستاده بود، پهنهی دشت را می نگریست و تپههای روبهرو را میکاوید دشمن در همان ارتفاعات خاموش روبرو مستقر بود؛ همین که خواست نگاهش را از آن ارتفاعات برگیرد، دیدگانش لحظهای بر لکهی شاداب تاکستان آرام گرفت و بیدرنگ، با گامهایی بیخیال،کمکم، از سنگر فرماندهی دور شد، از همان اتاقک خشتی، همان آلونکی که افسران گروهان آنجا جمع میشدند و ساعات مردهشان را به بازی توته۳۳ میگذراندند.
هنوز چندان از در دور نشده بود که دوباره صدای زمخت و یکنواخت جناب سروان به گوشاش رسید که از داخل سنگر فریاد میکشید:
ـ یه خوشه انگور هم بیار اینجا!
سانتولایا پاسخ نداد؛ همیشه همینطور بود. خیلیوقت بود که آنجا چرت میزدند: جبههی آراگون تحرکی نداشت. نه نیروی کمکی از راه میرسید نه دستوری از بالا می آمد؛ گویی آنجا جبههای فراموش شده بود. جنگ در نواحی دیگری در جریان بود؛ اما آنجا هیچ خبری نبود، هیچوقت هیچ اتفاقی نمیافتاد.
هر روز صبح مانند نوعی سلام و احوالپرسی با دشمن چندتایی تیر به سمت هم شلیک میکردند. اگر همین چندتا تیر هم نبود، بهنظر میرسید که در تنهایی دشتِ آرام هیچ خبری از سربازان دشمن نیست، بعضیوقتها، به شوخی از برگزاری یک مسابقهی فوتبال با سرخها صحبت میشد: آبیها علیه سرخها۳۵. هرچند علاقه داشتند با هم گپ بزنند؛ اما حرف چندانی برای گفتن نداشتند و بازی ورق هم آخر سر حوصله را سر میبرد... در آرامش نیمروزی و در طول شب، همیشه افرادی مخفیانه از خطوط جبهه می گریختند؛ بعضیها گهگاه به دشمن میپیوستند، بعضی ها هم گموگور یا اسیر میشدند. اما حالا در ماه آگوست، کنار سایر سرگرمیهای زود گذر، تاکستانوسوسهانگیز بود. آنجا در آن گودال، میان مواضع دوطرف یک تاکستان قرار داشت که هر چند متروک، اما هنوز زیبا بود و از سنگر فرماندهی، همچون لکهای سبز به نظر می رسید که بر خاک خشکیده خودنمایی می کرد.
ستوان سانتولایا سرازیر شد، در مسیری اُریب گام برمیداشت، در کوره راههای مخفی و پرپیچوخم: دور شد ـ راه را بهخوبی میشناخت؛ چشمبسته هم میتوانست برود ـ بالاخره به تاکستان رسید و آرام میان تاکهای قد کشیده خزید. بیخیال، درحالیکه چیزی زیر لب زمزمه میکرد، سوت میزد، پیش میرفت، سر پایین، شاخوبرگ خشکیدهی درختان مو را لگد میکرد، شاخههایی افتاده بر خاک سفت؛ در گوشه و کنار تاکستان میان بقایای انفجار نارنجکها سرگرم چیدن دانههای انگور بود که ناگهان ـ «ای وای!»ـ در فاصله ای خیلی نزدیک، تودهای در برابرش از زمین بلند شد. چطور تا حالا متوجهش نشده بود؟!
حجم
۱۵۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۵۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه