کتاب جادوهای همیشگی؛ جلد اول

کتاب جادو ممنوع، جلد اول از مجموعه جادوهای همیشگی اثر کریس کالفر و ترجمه الهام فیاضی است. مجموعه جادوهای همیشگی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب جادوهای همیشگی؛ جلد اول

بریستال اورگرین، دختر قاضی سخت‌گیر و قانون‌مدار شهر، عاشق کتاب خواندن است ولی در سرزمین او کتاب خواندن برای زنان جرم است. بریستال روزی با دیدن آگهی استخدام خدمتکار در سردر کتابخانه‌ی شهر با نام مستعار و دور از چشم خانواده‌اش در آنجا مشغول کار می‌شود تا بتواند پنهانی کتاب بخواند. کنجکاوی‌اش او را به اتاقی مخفی می‌کشاند که کتاب‌هایی با برچسب ممنوعه در آن نگهداری می‌شوند. با خواندن یکی از این کتاب‌ها که درباره سحر و جادو است می‌فهمد که خودش هم پری است آن هم در زمانه‌ای که جادو جرم بزرگی است و قاضی‌های شهر برای جادوگران حکم‌های سنگین می‌بُرند و این تازه آغاز ماجراست!

سرنوشت اتفاقات کوچک و بزرگ بسیاری برای بریستال نوشته و دنیای جادو قرار است با پری جدیدش دنیای ما را زیرورو کند...

خواندن کتاب جادوهای همیشگی؛ جلد اول را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 نوجوانان بالای ۱۴ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب جادوهای همیشگی؛ جلد اول

بریستال در دو هفته کار نظافت کتابخانه بیشتر از تمام عمرش کتاب خواند. در آخر ماه اول کارش، تمام کتاب‌های طبقهٔ اول را با اشتیاق تمام خوانده بود و خودش را آماده می‌کرد به سراغ کتاب‌های طبقهٔ دوم برود.

سرعت بالایش را مدیون برنامهٔ خوبی بود که از قبل برای خودش ریخته بود: هر روز غروب قفسه‌های کتاب را گردگیری می‌کرد، کف زمین را تی می‌کشید، کرهٔ نقرهٔ را برق می‌انداخت و با بالاترین سرعتی که می‌توانست در و دیوار و میزها را دستمال می‌کشید. وقتی تمیز کردن تمام می‌شد، یک کتاب و اگر آخر هفته بود چند کتاب، انتخاب می‌کرد و آن‌ها را یواشکی به خانه می‌برد. وقتی ظرف‌های شام خانواده را می‌شست، خود را در اتاقش حبس می‌کرد و بقیهٔ شب را کتاب می‌خواند. غروب روز بعد، کتابی را که به امانت برده بود برمی‌گرداند و دوباره همان کارهای پنهانی را از اول تکرار می‌کرد.

باورش نمی‌شد که زندگی‌اش به این سرعت عوض شده بود. در عرض یک ماه، از آن حال پریشان و گریه کردن جلوی همه به جایی رسیده بود که هیجان‌انگیزترین زمان عمرش را تجربه می‌کرد. با کار در کتابخانه می‌توانست به زندگی‌نامه‌ها، دانش‌نامه‌ها، واژه‌نامه‌ها، گلچین‌های آثار ادبی و کتاب‌های آموزشی دسترسی داشته باشد و دید کامل‌تری به واقعیت پیدا کند. با داستان‌ها، شعرها و متون ادبی‌ای آشنا شد که تخیلش را از مرز ناممکن‌ترین رؤیاهایش هم فراتر بردند. ولی از همه بهتر، توانست کتاب ماجراهای تیدبیت توییچ را در کتابخانه پیدا کند و بالاخره بفهمد داستان چطور تمام می‌شود.

تیدبیت که از لبهٔ صخره افتاده بود به همه طرف دست دراز می‌کرد، ولی چیزی نبود که دستش را به آن بگیرد. می‌ترسید به زمین سنگی بخورد و کارش تمام شود، اما به طرزی معجزه‌آسا در رودخانه‌ای خروشان افتاد. اژدها به‌سرعت پایین آمد و بالای سر تیدبیت که در آب شناور بود، پرواز کرد. می‌خواست موش را از روی آب خروشان بقاپد، ولی سرعت رود آن‌قدر زیاد بود که نمی‌توانست درست او را بگیرد.

همین‌طور که تیدبیت توی رودخانه دست‌وپا می‌زد، جریان آب او را به سوی آبشاری بلند برد. وقتی از لبهٔ آبشار به پایین غلتید، اژدها با آرواره‌های باز به دنبالش پرواز کرد. موش بیچاره دیگر مطمئن شده بود که آخرین لحظه‌های زندگی‌اش فرارسیده یا هیولای بالای سرش او را می‌کشت یا صخره‌های پایین آبشار کارش را یکسره می‌کرد. هر چه پایین‌تر می‌رفت، اژدها نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد و خیلی زود دندان‌های تیزش وسط زمین و آسمان او را محاصره کرد.