کتاب مرا به خاطر بسپار
معرفی کتاب مرا به خاطر بسپار
کتاب مرا به خاطر بسپار نوشته رویا حسنزاده استلخی است. این کتاب داستان دختری با سرنوشت عجیب است که مجبور میشود از تنها تکیهگاهش فاصله بگیرد.
درباره کتاب مرا به خاطر بسپار
مریم دختری سپیدرو با قامتی متوسط و گونههای گلگون بود چشمانی سیاه بود. او در نکا شهری در نزدیکی ساری متولد شده بود، اما تقدیر با او یار نبود. در سیزدهسالگی در یک حادثه رانندگی خانوادهاش را از دست داد، خواهر و برادری هم نداشت. افراد فامیل هم او را در بین خود قبول نکردند و بهاجبار به بهزیستی ساری منتقل شد. مریم در تمام روزهایی که در بهزیستی زندگی میکرد سعی داشت خاطرات تلخ زندگی اش را فراموش کند. مریم در بهزیستی بسیار خلاق بود و در زمینههای هنری بسیار فعالیت میکرد. تمام کارکنان آنجا مریم را دوست داشتند. زندگی برای مریم به روزهای تکراری خلاصه شده بود زندگی که تنها از آن اشک میدید اشک و حسرت همیشگی روزها میآمدند و میرفتند تا اینکه در یک شب بهاری زیبا مریم طبق عادت همیشگی به حیاط رفت تا دوباره با خدا صحبت کند. او محو تماشای ستارهها بود که صدای سلام پرصلابت مردی او را متوجه خود کرد ردی گندم گون با چشمانی مشکی که در پشت عینکی گرد خودنمایی میکرد پشت سرش ایستاده بود. او عارف است، یکی از خیرین بهزیستی، او به مریم علاقهمند میشود و با اینکه خانوادهاش طردش میکنند با مریم ازدواج میکند و حالا اتفاقی افتاده است که این زوج باید از هم جدا بشوند.
خواندن کتاب مرا به خاطر بسپار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرا به خاطر بسپار
هنوز حرفش تمام نشده بود که مادرش کلامش را قطع کرد و گفت: چرا اینقدر حاشیه میری، حرفت رو بزن، تو میخوای چی بگی، بعد اخم کرد و به عارف خیره شد.
ترسی توصیفنشدنی در دل عارف به وجود آمد؛ اما قدرت عشق از هرچیزی قدرتمندتر بود؛ و سبب شد او بدون هیچ معطلی همهچیز را بگوید.
سرش را پایین انداخته بود و در حالی که عرق سردی بر روی پیشانیش نقش بسته بود گفت: خیلی وقته که بابا یه پولی به من میده تا من اون پول رو به بهزیستی اهدا کنم، خب منم این کار رو میکنم و گاهی اوقات هم پتو یا وسایل موردنیازشون رو میخرم و براشون میبرم؛ اما قضیه اینه که توی یکی از این بهزیستیها، توی بهزیستی ساری، یه دختری رو دیدم... باور کنید دختر خوبیه، خیلی پاک و محجوب هستش. راستش من میخواستم ازش خواستگاری کنم ولی...
هنوز حرفای عارف تمام نشده بود که مادر عارف محکم روی میز زد و گفت: بس دیگه یعنی حالا اینقدر خودسر شدی که میری و از توی بهزیستی زن انتخاب میکنی. نه آقا از این خبرا نیست. تو خانواده ما از اینجور افتضاح ها نبوده. اگه زن میخوای بگو میرم بهترین دختر رو برات میگیرم. بعد مکثی کرد و دوباره ادامه داد: پسر بیعقل رفته بهزیستی عاشق شده.
بعد ساکت شد و چیزی نگفت پدر عارف نگاه دلسوزانه ای به پسرش انداخت و گفت: حق با مادرته تو آدم کمی نیستی باید یه زن اصل و نصب دار بگیری تا بتونه تو رو خوشبخت کنه.
عارف با صورت غمگین و سرشار از اندوه مادر و پدرش را مینگریست، در حالی که حرف های آنان را بسیار بیخردانه میپنداشت. لحظهای سکوت خانه را در برگرفت؛ و بعد عارف دوباره شروع کرد: من سر حرفم هستم. من دیگه بچه نیستم. میفهمم که خوب و بد چیه. میفهمم ازدواج یعنی چی. اخه مگه همهچیز پوله. من که نمیخوام با پول یه دختر ازدواج کنم. من میخوام در کنار کسی که باهاش زندگی میکنم خوشبخت باشم؛ و احساس آرامش کنم. من ۲۴ سالمه من میفهمم دارم چی میگم. اون دختر یه روزی مثل من خانواده داشته زندگی داشته اما حالا دست تقدیر اونو تنها کرده. اون دختر خوبیه اخه شما که هنوز اونو ندیدین که میگین نه. خواهش میکنم فقط یک بار ببینینش بعد بگین نه.
حجم
۸۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۷ صفحه
حجم
۸۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۷ صفحه
نظرات کاربران
واااای خیلی لذت بردم از خوندنش خیلی غصه خوردم برای مریم :((((( ولی آخرش خیلیییی غیر منتظره بود
کتاب فوق العاده ایه متن بسیار روانی داره و داستان به شیوه ای نوشته شده که خواننده را تا انتها با خود همراه میکنه.. و چیزی که خیلی در این کتاب نمود داره ذهن بسیار خلاق نویسنده ی این کتابه..امیدوارم
با اینکه خیلی احساساتی نیستم و بیشتر بهم میگن خشکم، اما حین خوندن داستان نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم داستان طوری نوشته شده که انگار دارید کنار شخصیت اصلی داستان ذره ذره آب میشین ! همدردی میکنید، درد میکشید، خوشحال میشین و
خیلی کتاب تاثیرگذاری بود.حتما خواندنش را پیشنهاد میکنم. افتخار میکنم به نویسنده های جوان و خوب کشورم به خاطر نوشتن چنین کتابهای موفق و تاثیرگذاری.
با اینکه موضوع جدیدی نبود اما فضاسازی و داستان پردازی و جملات روان و عالی داشت....و آموزنده بود
تلخ بود