کتاب چرا تاریکی را خدای خود نکنم
معرفی کتاب چرا تاریکی را خدای خود نکنم
کتاب چرا تاریکی را خدای خود نکنم نوشته معصومه جعفری است. کتاب چرا تاریکی را خدای خود نکنم را انتشارات روزنه باز کرده است و مجموعه داستانی جذاب است.
درباره کتاب چرا تاریکی را خدای خود نکنم
ما دوست داریم کتاب بخوانیم چون انسان ذاتا از شریک شدن در تجربیات دیگران لذت میبرد، داستان تجربههای تازه و بدیع است که انسان نمیتواند بهطور معمول آن را تجربه کند، پس میتواند خودش را در داستانها غرق کند و تجربهای متفاوت داشته باشد. کتاب چرا تاریکی را خدای خود نکنم، سرشار از جزئیات و شخصیتهای متفاوت است که هرکدام روایتی تازه دارند و خواننده را با خود همراه میکنند.
زبانی که معصومه جعفری در داستانهایش استفاده کرده است روان است، او جزئیات را بهخوبی بازگو میکند و گاهی به شکلی نمادین منظورش را بیان میکند.
خواندن کتاب چرا تاریکی را خدای خود نکنم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب چرا تاریکی را خدای خود نکنم
«یک هواپیما پیدا شده که با خودش نفر جمع میکند و از اینجا میبرد به یک جای دیگر. خیر بنگرد. مرده و زنده را میبرد.»
مادر سر صبح زنگ زده بود که این خبر را بدهد. گوشت و کارد و تخته را در آشپزخانه رها کرده بودم که جواب تلفنش را بدهم. تلفن بوی گوشت قرمز گرفته بود. گفتم:
«چه جور آدمی سوار میکند؟»
مادر انگار آب چشمهایش را با لبهٔ چادر گلدار خانگیاش پاک کرده باشد گفت: «مهاجرْآدم.»
بعد یادم آمد شب قبلش چه خوابی دیده بودم. توی خواب داشتم آشپزی میکردم. تکههای بال یک هواپیما را توی روغن سرخ میکردم. انگار تلویزیون سفارش کرده بود مهاجرین بال سرخ شدهٔ هواپیما بخورند. برای سلامتیشان خوب است. در همان حین خوردن بال هواپیما، دندان جلویی از جایش لق شد و افتاد.
بدون دردسر. سراسیمه به اطراف چنگ انداختم که دندانم کجاست. چرا افتاد؟ مگر سر جایش نبود؟ حالا چکار کنم؟ پیش کدام دکتر بروم؟ یادم نمیآمد که در خواب شب بود یا روز. اگر خواب آن شب تعبیر میشد چه؟ اگر واقعا یکی از اطرافیانم به خاطر خواب من میمردند چه؟ کسی به جز مادر باقی نمانده بود. شاید دربارهٔ خودم تعبیر میشد. دندان از من بوده، شاید مرگ به جان خودم میافتاد و به مادر کاری نداشت. در خواب معلوم نبود که دندانِ لق از کجا آمده بود. نکند حرفهای همسایهٔ مادر راست از آب درمیآمد؟
زن همسایه همیشه میگفت:
«اگر در خواب یا بیداری ببینی دندان جلوییات بیفتد یعنی کسی از نزدیکانت به زودی زود میمیرد، عزیزی از آدمیت درمیآید و بدل به دندان میشود. این حقیقت دارد.»
مگر نزدیکان آدم به یک دندان بسته بودند؟ زن اصلا هوش و گوش نداشت. من هم از صبح خرافاتی شده بودم. تا آن سن که به این اراجیف اعتنا نکرده بودم، از آن به بعد هم نمیکردم. حالا چون خواب من بوده دلیل بر راستیاش نمیشد. یادم آمد که در خواب صدایی شبیه کوفتن به قفل در میشنیدم. بعد صدای غرش هواپیما. انگار کسی دستپاچه شده بود و نمیتوانست در را باز کند و داخل شود و یا در را ببندد و از آن جایی که هست بزند بیرون. نمیفهمیدم. این ساختمان همیشه امن و امان بود. هیچ دیوانهای آن جا ساکن نبود. گمان هم نمیکردم دزد باشد. پلکهایم سنگین میشد اما دوباره صدا به سرم میکوبید. ناچار بیدارم کرد. در خواب و بیداری بلند شدم و به کنار پنجره رفتم. درخت دم در خانه تکان میخورد. نفهمیدم دزد بود یا کس دیگر، خودش را انداخته بود روی شاخهها. به چشم دیدم که فرار کرد و تا انتهای خیابان دوید. توی تاریکی دیدم که چندین نفر دیگر توی کوچه به سمت خیابان میدویدند و کیسههایی دستشان بود. دوباره هواپیمایی از بالای سر خانه رد شد. مثل همیشه که هواپیماهای مسافربری از اینجا رد میشدند و تا کاملا دور نمیرفتند صدای غرش آنها گوش آدم را پر میکرد.
حجم
۸۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۸۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه