کتاب عشق زیر سایه کرونا
معرفی کتاب عشق زیر سایه کرونا
کتاب عشق زیر سایه کرونا نوشته علیرضا لرکی است. کتاب عشق زیر سایه کرونا داستان عشق است و سختیهایی که عشق به همراه دارد.
درباره کتاب عشق زیر سایه کرونا
امیر فکر میکند همه چیز زندگیاش جای درستی قرار دارد، درست است که در پرورشگاه بزرگ شده اما توانسته اوضاع را سامان دهد و یک مغازه مکانیکی داشت باشد، در شرف ازدواج با مهسا است که عاشق هم هستند و دوستی دارد که برایش از برادر نزدیکتر است.
یونس شاید برادر باشد اما عاشق مهسا هم هست آنقدر که قید همهچیز را بزند و قصد جان امیر را بکند. امیر را در چاه میاندازد اما دست تقدیر بازیهای دیگری دارد، امیر سالها نجنگیده که حال در اعماق یک چاه بمیرد. امید به انتقام زنده نگهش میدارد و نگرانی برای مهسا موجب میشود برای زنده ماندن تقلا کند تا جایی که هرچه را که خراب کردهاند را دوباره سرجای اولش برگرداند.
خواندن کتاب عشق زیر سایه کرونا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عشق زیر سایه کرونا
یک گام به جلو هل داده شدم و بعد از آن زیر پایم خالی شد. سعی كردم قبل از سقوط به چاه، دستم را به لبههای خاكی اطراف بگیرم اما نشد. صدایی شبیه فریاد از گلویم بیرون زد؛ اما فریاد نبود، بیشتر شبیه صدای خسی نامفهوم بود. وحشت آمیخته به بهت باعث شد، دهانم را تا سرحد ممکن باز كنم. خاک معلق در هوا به حلقم ریخت. همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. زیر پایم خالی شد؛ به درون چاه سقوط كردم، همه جا رو به سیاهی پیش رفت و درد ناگهان درسرتاسر وجودم پیچید. چیزی تیز در استخوان پایم فرورفت و قبل از آنكه بتوانم ناله كنم، از حال رفتم. هوشیاری موهبتی بود كه از دست رفتنش در آن حال، نعمت محسوب میشد. چشم كه گشودم، اولین نوید هوشیاری درد بود. زیرلب ناله كردم. صداها از گلویم نامفهوم ادا میشد. گویی كسی حنجرهام را چنگ كشیده بود. سعی كردم بلند شوم اما نتوانستم. قبل از درد، نوعی ناآگاهی بر تمام وجودم رخنه كرده بود. نمیدانستم كجا هستم و اصلا نمیفهمیدم چرا آنجا افتادم؟ كمی طول كشید تا زمان و مکان را به خاطر بیاورم. به همراه دوستم یونس، به جنوب آمده بودیم تا كمی بیابانگردی كنیم اما، یک جای كار جور درنمیآمد. سعی كردم به بالای سرم نگاه كنم و با دیدن سایهی بلندی كه بالای چاه میچرخید، آهی از وحشت كشیدم. كمی طول كشید تا ذهنم بسنجد كه در بیابان تنها نیستم. منطق حکم میكرد یونس بالای چاه ایستاده باشد و این سایه هم حتما به او تعلق داشت. وقتی سایه بالای چاه نشست، صورت یونس نمایان شد. میخواستم صدایش بزنم اما حالا میدانستم كه نمیتوانم روی حنجرهام حسابی باز كنم. تنها حاصل تلاشم، نالهی نامفهوم دیگری بود. یونس دقیق نگاهم كرد. عجیب بود، رفتارش اصلا دوستانه به نظر نمیرسید؛ در صورتی كه ما دوستان ده ساله بودیم. از دوران دبیرستان تا همین چند دقیقه پیش او صمیمیترین دوست من بود. چیزی بیشتر از دوست، ما تقریباً برادر بودیم و حالا عکسالعملی كه نشان میداد، اصلا شبیه كسی نبود كه برادرش در چاه افتاده باشد؛ نه نگران به نظر میرسید و نه ظاهراً قصد داشت كمک بیاورد. همانجا نشسته بود و مستقیم جوری مرا مینگریست كه انگار دارد سبک و سنگین میكند كه آیا هنوز زنده هستم یا نه؟ رفتارش چهقدر عجیب بود. آنقدرعجیب؛ كه به آنچه میدیدم شک كردم. در همان حال اسفناک، در انتهای یک چاه، در حالی كه از درد به خودم میپیچیدم به این اندیشیدم آیا ضربهای كه به سرم خورده، باعث شده است توهم ببینم یا نه؟! آیا هنوز میتوانستم روی هوشیار بودنم حساب باز كنم؟ یونس در روشنایی روز ایستاده بود. آفتاب دقیقاً به صورتش میخورد. تمام اجزای صورتش را كامال میدیدم. البته نوری كه از پشت سر میافتاد موجب میشد، سایهی ابروها بر چشمهایش بیفتد و كاسهی چشمهایش شبیه دو حفرهی كمی تیره به نظر برسد. اما حركات آن دو حفرهی تیره هم برایم قابل رویت بود.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه