کتاب خیابان های بی شناسنامه
معرفی کتاب خیابان های بی شناسنامه
کتاب خیابان های بی شناسنامه نوشته فائقه تبریزی از مجموعه کتاب های بلوط نشر ستاک است. داستان درباره دختر و پسری که است سالها پیش باهم ارتباط داشتند و حالا بعد از گذشت پانزده سال، در شرایطی متفاوت دوباره باهم روبهرو میشوند.
درباره کتاب خیابان های بی شناسنامه
خیابان های بی شناسنامه داستان زندگی هامان و رعنا است. هامان که به شیشه اعتیاد دارید در دانشگاه با دختری به نام رعنا آشنا شود. رعنا، که مشکلات زیادی دارد، از هامان درخواست میکند که به او هم شیشه بدهد...
حالا از آن روزها پانزده سال گذشته است و رعنا، دوباره هامان را دیده. در شرایطی متفاوت و عجیبتر از قبل...
کتاب خیابان های بی شناسنامه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهای ایرانی لذت میبرید، خواندن کتاب خیابان های بی شناسنامه را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خیابان های بی شناسنامه
عزمم را جزم کردم و به سمت بوفه رفتم. خوشبختانه تنها بود. قوطی رانی دستش بود و داشت کل دانشکده را رصد میکرد. خوشتیپ بود و لاغر. موهایش بینظیر بود. پرپشت و شلخته. چشمانش هم مربعی و یک عینک با قاب کائوچوی مشکی هم زده بود. من دیگر از این دنیا چه میتوانستم بخواهم؟ سرم را بالا گرفتم و به سمتش رفتم. قصدم فقط جذب کردن او نبود. دلم میخواست دنیای من هم شکل دنیای او شود. دلم میخواست من هم به همان بی خیالی و به همان جذابی باشم. دلم میخواست درد نکشم. دلم میخواست تمام شود تمام افکار مسخرهای که صبح تا شب مثل خوره به جون مغزم میافتادند و دست از سرم بر نمیداشتند. چه فرقی میکرد؟ نه کسی نگرانم میشد و نه کسی سراغم را میگرفت....
- رعنا؟
هامان بود. بالای سرم ایستاده بود و صدایم میکرد. به سختی چشمهایم را باز کردم و این بار موفق شدم به او بفهمانم که هوشیارم. اولین دیدار بعد از این همه سال. نگاهمان به هم گره خورد و من با همه امیدم دنبال برقی از خوشحالی میگشتم. دنبال همان چشمان نافذی که نمیتوانست از نگاه کردن به من دست بکشد. ولی نبود، هامان بزرگ شده بود شاید دیگر هیچ کس را آن شکلی نگاه نمیکرد. کمرم را گرفت و من را به نرمی روی تخت نشاند. کاغذ کوچک و مچاله شدهای را روبهروی صورتم گرفت و گفت:
- همینو پیدا کردم...
سکوت کرده بودم و فقط نگاهش میکردم. چرا سؤال نمیکرد؟ چرا برایش مهم نبود؟ چرا همه چیز طبیعی بود؟
کاغذ را در دستانم گذاشت و بعد از اتاق بیرون رفت. بازش کردم. گرد سفید رنگ داخلش کمی روی هوا پخش شد و من هم به آن خیره شدم. پانزده سال گذشته بود و هامان بیهیچ سؤالی، فکر میکرد که من هنوز همان دیوانهای هستم که بودم. چیزی که نمیدانست این بود که دیگر آن دیوانهای نیستم که بودم... شاید یک جور دیگر با شمایلی دیگر ولی مطمئناً دیگر آن دیوانهای نیستم که بودم... اگر میپرسید حتماً به او میگفتم که فقط خستهام و کمی هم کبود. قصه صورت خط خطیام را هم سیر تا پیاز برایش تعریف میکردم. ولی انگار که هامان، برای خودش داستان دیگری ساخته بود و جوابش را هم در همین گرد سفید رنگی که به دستانم داد، پیدا کرده بود.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
نظرات کاربران
نسخه چاپی کتابو خوندم، نه اطلاعات خواننده رو میبره بالا نه سرگرمی جالبی داره، صفحات آخرو دیگه همینجوری روخوانی کردم