کتاب سپیده
معرفی کتاب سپیده
کتاب سپیده نوشته افسانه گلپرور است. کتاب سپیده داستان دختری به نام سپیده است که برای جرم نکرده سالهاست محکومک است و خانوادهاش با او رفتار وحشتناکی دارند.
درباره کتاب سپیده
سپیده داستان دختر نوجوانی است که در خانه با او رفتار وحشتناکی دارند، مادرش هرروز او را آزار میدهد و پدر و برادرش هم او را نادیده میگیرند، دلیل این رفتار این است که وقتی سپیده ۵ سال داشته باعث کشته شدن برادرش میشود، اما هیچکس حرف او را باور نمیکند که میگوی برادرش را مرد دیگری کشته است و او بیتقصیر است.
همه چیز به ضرر سپیده است تا اینکه اتفاقثی عجیب همه چیز را تغییر میدهد اتفاقی که هیچکس فکر اتن را نمیکرد.
خواندن کتاب سپیده را چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب سپیده
سپیده همانطور که با حسرت از پنجره کوچک اتاقش با لذت به برگهای رنگارنگ و پاییزی درختان کهنسال خانه خیره شـده بود و مثل همیشه به رویا فرو رفته بود، با شنیدن صـدای فریاد گوشخراش مادرش، بیاختیار از جا پرید و لرزان و هراسان خودش را به آشپزخانه بزرگ کنار حیاط رساند اما بدون اینکه حرفی بزند به او نگاه کرد و منتظر ایستاد.
میدانست باز هم بهانهای به دستش داده تا با بیرحمی سرزنشش کند و قلبش در سینه به شدت میطپید اما قیافه بیتفاوتش چیزی نشان نمیداد و همین باعث شد مادرش بیش از پیش عصبانی شود.
سیما از وقتی سپیده به یاد داشت و خودش را شناخته بود همیشه با خشم و نفرت نگاهش میکرد و با کوچکترین بهانهای زبان به سرزنشش میگشود و آن روز هم با دیدنش چشمغرهای به او رفت و دوباره فریاد کشید: آخه تو کی میخـوای درست بشی دختره بیشعور، نفهم؟ چقدر باید داد بکشم تا گوش کرت بشنوه و بیای ببینی چی میخوام؟
سپیده به آرامی پرسید: چی شده؟
سیما بازویش را با دو انگشت به شدت فشرد و وقتی آثار درد را در صورتش دید، با بیرحمی به عقب هلش داد و جواب داد: دیگه چی میخواستی بشه دختره احمق؟ الان بابات خسته و گشـنه از راه میرسه، شام من هنوز حاضر نیست، اونوقت تازه از من میپرسی چی شده؟ خبر مرگت کجایی که نمییای یه ذره به من کمک کنی؟ باید گلوم پاره بشه تا جون بکنی و بیای اینجا؟
سپیده گفت: همینکه صداتو شنیدم فوری دویدم اومدم اما فقط یه بار صدام کردی.
سیما با مشت به سینهاش کوبید و جواب داد: من نیم ساعته دارم گلومو پاره میکنم، تازه میگه یه بار صدام کردی. اصلا تو کدوم گوری بودی که هرچی صدات میکردم نمیشنیدی؟
سپیده زیر لب گفت: کجارو دارم برم، مثل همیشه تو اتاقم بودم.
سیما با همان لحن خشمگین و عصبانی گفت: پس لابد الحمدلله کر شدی که از این فاصله به این کوتاهی صدامو نمیشنیدی و این همه طولش دادی تا اومدی. گلوم پاره شد انقدر صدات کردم، نفهم، زبون دراز.
سپیده که میدانست جواب دادن به او سودی به حالش نخواهد داشت و اوضاع را بدتر میکند فقط خیره خیره مادرش را نگاه کرد و باز هم برای هزارمین بار از خودش پرسید: چرا با من اینطور با بیرحمی رفتار میکند و این همه بیانصاف است؟ خدایا، او تا کی قصد دارد با این کلمات تند و بیادبانه مرا آزار بدهد؟
سیما سکوت او را دال بر مقاومتش تلقی کرد و یکبار دیگر بازویش را با خشم نیشگون گرفت و داد کشید: یالله بجنب زودتـر سالادو درست کن کـه خیلی دیر شده. مثل مجسمه بلاهت وایساده زل زده به من دختره احمق، نفهم. خیلی کار خوبی کرده یه چیزی هم ازم طلبکاره و داره با اون چشماش بیحیاش منو میخوره. خدایا مرگ اینو بده و منو خلاص کن، دیگه صبرم تموم شده. درد خودم کمه، تازه باید از صبح تا شب همهش با دیدن این خیرندیده سنگدل بیشتر حرص بخورم و عذاب بکشم.
سپیده با شنیدن لحن خشن و بیادبانه و صدای پر از نفرت مادرش با ناراحتی و خشم لبش را به دندان گزید اما چون میدانست اگر حرفی بزند باید منتظر کتکهای بیرحمانهاش باشد، بدون آنکه چیزی بگوید فورا به طرف شیر آب کنار حیاط رفت، به سرعت دستهایش را با آب سرد شست.
با اینکه به شـدت سردش شده بود و میلرزید به آشپزخانه برگشت و بلافاصله مشغول کار شـد تا دوبـاره بهانهای به دست مادرش ندهد اما سیما که در تمام آن مدت با موشکافی نگاهش میکرد، باز هم از کارش راضی نشد و با آرنج به پهلویش کوبید و گفت: حواستو جمع کن احمق دست و پا چلفتی.
سپیده با درماندگی نگاهش کرد و گفت: چیکار کنم؟
سیما جواب داد: کاهوهارو قشنگ و ریز خُرد کن، هویجهارو هم اول پوست بکن بعد رنده کن. وای به حالت اگه بیام ببینم عیب و ایرادی تو کارت هست که اونوقت حسابی نوازشت میدم تا دیگه از زیر کار در نری. به آدم یه بار یه حرفو میزنن اما به نفهمی مثل تو باید هزار بار گفت چیکار باید بکنه.
سپیده آه کشید ولی فقط سرش را تکان داد و سیما کمی به دستهایش خیره شد و گفت: اینجور موقعها دیگه زبون تو دهنش نیست و به جای زبون یه مثقالی، سر سه منیشو تکون میده و هرکی ببیندش به خودش میگه چه بچه مظلوم و ساکتیه اما هیچکس مثل من خبر نداره چه جونوریه. مارمولک میره تو اتاقش قایم میشه که نکنه یه وقت بیاد به من کمک کنه اما موقع خوردن که میشه اگه ولش کنن منم میخوره. صـبح تـا شب جون بکن، آخرشم اینه و باید اینجوری اعصابم خرد بشه. دختره نمکنشناس و بیچشم و رو مفت میخوره و میگرده، تازه یه چیزی هم از من طلبکاره و عین دشمنشن نیگام میکنه. زندگی به اون خوبی و قشنگی رو به خاطر این وحشی بیعاطفه از دست دادم، حالا باید تابستون و زمستون تو این آشپزخونه لعنتی عرق بریزم و از سرما بلرزم و حسرت گذشته رو بخورم. خدایا، آخه مگه من چه گناهی کرده بودم که همچین بچهای نصیبم کردی؟ چی میشد به جای اینکه امید نازنین و عزیزمو ازم بگیری اینو میبردی و راحتم میکردی؟ تا کی باید قیافه نحسشو تحمل کنم و دم نزنم؟
حجم
۴۵۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۹۶ صفحه
حجم
۴۵۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۹۶ صفحه
نظرات کاربران
داستان پردازیش خوب بود ،بیشتر داستانی تخیلی بود
دراین کتاب ازسختی های سپیده نوشته داستان واقعاجذابه ولی مقداراغراق دراون خیلی زیادهست جایی که پدرسپیده میگه من سپیده روخفه کردم مرده تورج که پزشکه میگه باشه بذاراول فشارتوبگیرم حالت که خوب شدمیرم سراغ سپیده. ولی هرکسی باشه اول میره
سطح داستان متوسطه، با تراژدی عجیب و شدید و عمیق که چند جاش اشک من رو هم جاری کرد، شروع میشه و به یه پایان شاد ابکی ختم میشه، نه به کش دادن های ابتدای داستان نه به جمع کردن
من تاحالا فقط ۳یا۴ صفحه خوندم ولی جالب و باحال بود