دانلود و خرید کتاب شرجی احمد لاجوردی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب شرجی اثر احمد لاجوردی

کتاب شرجی

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب شرجی

کتاب شرجی؛ خرمشهر من داستانی نوشته احمد لاجوردی است که در انتشارات نسل روشن به چاپ رسیده است. 

لاجوردی در ابتدا این کتاب را به صورت قسمت قسمت در شبکه مجازی اینستاگرام منتشر کرد. نوشتنش از از دوازدهم تیرماه ۹۹ آغاز شد و تا ششم شهریور ماه ۹۹ ادامه پیدا کرد. در این میان هم بارها و بارها، با نظرات و کامنت‌های مخاطبانش، مسیر داستان تغییر کرد و در نهایت به چیزی بدل شد که حالا می‌بینید. این کتاب سفری است به مناطق شرجی و گرم جنوب ایران با لهجه شیرین و خونگرمی دلنشین و زیبایشان.

کتاب شرجی؛ خرمشهر من را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب شرجی؛ خرمشهر من را به تمام علاقه‌مندان به داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم. این کتاب شما را به روزهای گرم و شرجی جنوب ایران می‌برد و شما را با مردم مهربان و خونگرم آنجا آشنا می‌کند. 

بخشی از کتاب شرجی؛ خرمشهر من

زیر جسر حفار چند تا بوشوش سر توی لجن نهر فرو کرده، پاهایشان در هوا تکان می خورد و به دنبال یافتن کرم بودند. عبدالزهرا پسر ننه علی، دشداشه اش را به کمرش گره زده بود و با پای برهنه گل لگد می کرد.

مجیدو با بیلرسوت آبی رنگش با شنیدن فیدوس علاگه اش را انداخته بود روی کتفش و غذای خودش و چند همکارش را با خود می برد و قدم های بلند برمی داشت که دیر نشود؛ توی علاگه اش تماته، فجیل، گاگلا و معسل چاشنی غذایش بود. صدای فیدوس هر روز سر ساعت کارگران شرکتی را مثل مورچه به طرف پالایشگاه می کشاند. 

مجیدو چند روزی بود که سرکار می رفت و تو دنیای خودش حالی داشت و کیفور از این که کارگر شرکت نفت شده با دمش گردو می شکست. می رفت و زیر لب ثمر، ثمر می خواند. عبدالزهرا همان طور که کاه را با گل قاطی می کرد و با پا لگد می کرد تا جا بیفته، به مجیدو نگاه می کرد که دور می شد و خوشحال بود که پسرش سر کار می رود. قرار گذاشته بود با ننه مجیدو فردا به سید معتوگ بروند تا نذرش را ادا کند.

ننه مجیدو از حبانه، تویِ گیلاس روحی برای عبدالزهرا آب آورد، عبدالزهرا دست چپش را روی سرگذاشت و با دست راستش گیلاس را گرفت و آب را سرکشید و سبیلش را پس از نوشیدن با دو انگشتش صاف کرد.

 یهو یادش آمد که دو سال پیش که با پدرش به سیدعبود در جاده اهواز رفته بود، چقدر تشنه و اذیت شده بود؛ تو همون سفر بود که یک سمور شکار کرده بودند. عبدالزهرا همچنین یادش آمد که با چه مشقتی سمور را شکار کرده بودند. هامنطور که گل لگد میکرد و در فکر بود، صدای بلندی که خطابش کرده و به نام میخواندش توجهش را جلب کرد:

ـ «عبدالزهرا، عبدالزهرا...»

ـ «ها؟!»

و در ادامه از لگد کردن دست برداشت و سلام کرد.

ـ «هله نصرالله کیف حالک.»

ـ «باید بریم.»

ـ «کجا؟»

ـ «شهربانی.»

ـ «شهربانی برای چی؟ خبریه؟!»

ـ «اونجا می فهمی، بریم.»

ـ «پاهام رو بشورم یا همینجوری با گل بیام؟»

ـ «مزه میاندازی! بشور، بشور، ولی تند.»

عبدالزهرا پایش را توی نهر شست، نعلیناش را پا کرد و با فریاد گفت:

ـ «ننه مجیدو، ننه مجیدو، مو با نصرالله پاسبان رفتم شهربانی.»

ننه مجیدو از پشت پنجره دستی تکان داد و از پنجره دور شد.

ترک دوچرخه رالی هندی نصرالله پاسبان نشست و حرکت کردند.

ـ «اما نصرالله خوبش رو زدیها دم صبحی.»

ـ «چی رو خوب زدم عبد؟»

ـ «بوش از ده مرتی میاد، اونوقت میگی چی رو زدم! در هر صورت جنسش خوب بوده!»

نصرالله محل نگذاشت و به پایدان زدن ادامه داد. لب شط کارون، ابتدای بازار صفا، عبدالزهرا از دوچرخه پایین آمد. نصرالله پاسبان هم دوچرخه را کنار دیوار گذاشت و در حین عبور از نبش کوچه بغل شهربانی به حسن کفاش که کنار کوچه بساط همیشگیاش پهن بود، متلکی گفت و با عبدالزهرا وارد شهربانی خرمشهر شدند.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۰۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۴ صفحه

حجم

۷۰۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۴ صفحه

قیمت:
۲۲,۵۰۰
۱۱,۲۵۰
۵۰%
تومان