کتاب آزادی را فریاد کن
معرفی کتاب آزادی را فریاد کن
کتاب آزادی را فریاد کن نوشته جان بریلی است که با ترجمه ارسطو خوشحساب منتشر شده است. کتاب آزادی را فریاد کن را انتشارات نسل روشن منتشر کرده است. این کتاب داستان مبارزه برای برابری و آزادی است.
درباره کتاب آزادی را فریاد کن
کتاب آزادی را فریاد کن داستان مبارزه مردن با رژیم بیرحم آپارتاید آفریقای جنوبی است. استیو بیکو قهرمان داستان به دنبال برابری حقوق سیاهپوستان و سفیدپوستان است. این کتاب داستان دوستی استیو بیکو و وودز است که مرحله به مرحله عمیقتر میشود. وودز در آغاز داستان به بیکو و هدف هایش شک دارد و نمی داند آیا او حقیقت را میگوید نه اما بیکو جنایتهای پلیس در شهرها را به او نشان داد و وودز پس از دیدن حقایقی که پنهان شده است تصمیم میگیرد تا با بیکو برای مبارزه با حکومت متحد شود.
با یک اتفاق غیرمنتظره در زندگی بیکو، دوستی بین آن دو، قویتر میشود و وودز را به مرحلهای از شجاعت میرساند تا همه چیزش را به خطر بیندازد تا حقایق کثیف حکومت را فاش کند. کتاب داستان واقعی استیو بیکو فعال سیاه پوست و دوستش وودز، سردبیر روزنامه در دوران رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی را روایت میکند. بیکو چشمهای وودز را به حقایق باز میکند.
این کتاب روایت جنگ علیه نژادپرستی است و این مبارزه را در قالب داستانی جذاب روایت میکند، داستانی که مرحله به مرحله شما را با خود پیش میبرد و کمک میکند جامعه و دنیای شخصیتها را بهتر درک کنید.
خواندن کتاب آزادی را فریاد کن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب آزادی را فریاد کن
زن زیبایی که شلوار جین تنش بود و پیراهن سفیدش زیباییاش رو چند برابر کرده بود با قدمهای بلند طوری که صدای کفشهاش سالن رو پر کرده بود وارد دفتر شد و روبروی میز آن هوبارت منشی دفتر ایستاد و روزنامه رو پرت کرد روی میز و با صدای قاطعی گفت:
میخوام بدونم مسئولیت این کار با کیه؟
آن، به روزنامه خیره شده بود. صفحه سرمقاله که وودز نوشته بود با حروفی درشت کاملاً توی چشم میزد، «بانتو استیفن بیکو- تهدید ترسناک نژاد سیاه". اون زن قبل از اینکه آن بتونه حرفی بزنه کارتش رو روبروی صورتش گرفت و گفت:
من دکتر مامفِلا رامفِله هستم و تا مسئول این کار رو نبینم از اینجا نمیرم.
آن از اینکه یه زن سیاهپوست با چنین اعتماد به نفسی باهاش صحبت کرده بود متعجب شده بود. تلفن رو برداشت و شماره اتاق وودز رو گرفت و خیلی آروم گفت:
جناب وودز، دکتر رامفِله میخوان با شما صحبت کنن.
وودز که نمیدونست با چه کسی قراره ملاقات کنه و فکر میکرد که ممکنه شخصی باشه که داستان یا خبری برای چاپ داشته باشه گفت:
بفرستش تو ببینم چی میگه!
آن، در رو باز کرد و همونطور که داشت دکتر رامفِله رو به داخل اتاق دعوت میکرد وودز سرش رو از روی کاغذی که جلوش بود بلند کرد و از دیدن زنی که با قدمهای محکم به سمتش میومد شگفتزده شد.
مامفِلا صفحه سرمقاله رو کوبید روی میز و گفت:
من مدت زیادیه که روزنامه شما رو میخونم و میدونم از اون ژورنالیستهای سفیدپوست عوضی نیستید. برای همین متعجب شدم که چطور تونستید یه همچین مقاله احمقانهای بنویسید.
وودز کمی خودش رو جمعوجور کرد و گفت:
درسته خانم. من همیشه بر علیه غرضورزی سفیدپوستها مینویسم و اگه فکر کردید از غرضورزی سیاهپوستها بهراحتی میگذرم، مرتکب اشتباه شدید.
مامفِلا عصبانی شد و با صدایی بلند و عصبی گفت:
غرضورزی؟! این چیزی نیست که استیو بیکو بهش اعتقاد داره. نباید قبل از اینکه چیزی رو چاپ کنید ازش مطمئن بشید؟
وودز از روی صندلی بلند شد و کمی لحنش رو تندتر کرد و جواب داد:
من دقیقاً متوجه اعتقادات آقای بیکو هستم خانم.
پس اشتباه متوجه شدید. خودش هم تا وقتیکه ورودش به اینجا ممنوع باشه نمیتونه بیاد و بهتون ثابت کنه. اگه واقعاً طالب حقیقت هستید باید با خودش ملاقات کنید.
وودز بدون اینکه حرفی بزنه به صورت مامفِلا دقیق شد. خیلی زیبا بود، معلوم بود زن فهمیده و باهوشیه. کاملاً به خودش مطمئن بود و اعتمادبهنفسش کاملاً مشخص بود. لحنش رو عوض کرد و با ملایمت پرسید:
شما اهل کجایید؟
مامفِلا هنوز عصبانی بود و با جدیت جواب داد:
اهل همینجام. آفریقای جنوبی. من جزو دو سیاهپوستی هستم که از منطقه سیاهها تونستم به دانشکده پزشکی ناتال راه پیدا کنم و دقیقاً نمونه سیاهپوستی هستم که سفیدها همیشه نگرانشون هستن.
وودز کاملاً آروم شده بود، نفس عمیقی کشید و دوباره روی صندلی نشست و خودکاری که توی دستش بود رو پرت کرد روی میز و آروم و با لبخند گفت:
خوشحالم که پولمون الکی هزینه نشده.
حجم
۹۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
حجم
۹۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه