دانلود و خرید کتاب صوتی هر کاری راهی داره
معرفی کتاب صوتی هر کاری راهی داره
کتاب صوتی هر کاری راهی داره اثر ماری فورلئو را عاطفه هاشمی ترجمه کرده است. این کتاب از قدرت شگفتانگیزی حرف میزند که درون همه انسانها وجود دارد. قدرتی که از زمان تولد با ماست و یکی از نیروهای نامحدود قلبمان است. ایدهها و ابزارهای معرفی شده در این کتاب عمومی است و هرکسی در هرجایی میتواند از آنها استفاده کند.
درباره کتاب هر کاری راهی داره
ماری فورلئو با ماجراجوییها و بازیگوشیهایش در دنیای کسبوکار و به دلیل داشتن تجربههای گوناگون و رویاروییهای متنوع، بسیار زیرک است. او ترفندهای جذب مخاطب را بهخوبی میداند. او لابهلای سطرهای کتابش که قرار است خواننده را به سوی ممکن کردن ناممکنهای زندگیاش بکشاند، گریزهای زیادی به کسبوکار خود و موفقیت تجارت آنلاینش میزند و تجربیاتش را در کتاب هر کاری راهی داره برای خواننده تشریح میکند.
شنیدن کتاب هر کاری راهی داره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کسانی که طالب موفقیت در زندگی و کسبوکار هستند، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صوتی هر کاری راهی داره
سالها پیش در موقعیت دشواری قرار داشتم. کسبوکارم خوب پیش میرفت، اما وضعیت رابطهام با جاش چندان جالب نبود. مشکل تاحدّی بود که داشتیم زوجدرمانی میکردیم. بیشتر آدمها تا مشکل خیلی جدی نباشد به زوجدرمانی نمیروند که درموردِ ما، مشکل واقعاً جدی بود. یکی از بزرگترین مسائل ما زمان زیادی بود که من صرف کار میکردم.
حقیقت این است که من عاشقم کارم هستم، اصلاً بخشی از دیانای من است. رهیاری کار خلاقانه، هیجانانگیز و ارضاکنندهای است که اعتقاد دارم دلیل حضور من در این سیاره، این کار است. روبهرو شدن با این مسئله برایم سخت بود، اما شواهد بیچونوچرایی وجود داشت که نمیتوانستم انکارش کنم. آن زمان هفت سال از عمر رابطهٔ من و جاش میگذشت و حتی یکبار هم باهم به سفر تفریحی نرفته بودیم. البته مسافرت میرفتیم، اما موضوع سفر همیشه کاری بود و فقط درموردِ تعهدات کاری، کنفرانسها و کارگاهها حرف میزدیم. بعداز کلی کلنجار با خود، با ترس و نگرانی پشت میز زوجدرمانی نشستم. از دیدگاه من، یکی از چیزهایی که عاشقش بودم (یعنی حرفهام) داشت رابطهام را با مردی که عاشقش بودم، تهدید میکرد.
بعدازظهرِ یک روز فکری به ذهنم رسید که احساس کردم ایدهٔ درخشانی است. بهنظرم رسید روز تولد جاش، باهم به یک سفر تفریحی برویم. یک سفر دوتایی غیرکاری. به تقویمهای کاریمان نگاهی انداختم. فقط یک بازهٔ زمانی چهارروزه درمیانِ برنامههای کاریمان وجود داشت که میتوانستیم به این سفرِ روز تولد برویم. این سفر باید اتفاق میافتاد. کمی در اینترنت گشتم تا ببینم چه جاهایی میتوانیم برویم. یک سفر سریعالسیر، اما هیجانانگیز به بارسلونا برای خودمان رزرو کردم. خیلی وقت بود جاش درموردِ این شهر حرف میزد و هنوز آن شهر را ندیده بود، و ما حالا بالاخره در شرایط مالیای بودیم که میتوانستیم به آن سفر برویم.
روز سفر فرارسید. طبق معمول برنامهٔ کاریام بسیار شلوغ بود و تماسهای همیاری درست تا لحظهای که دیگر باید حرکت میکردیم، ادامه داشت. طبق محاسبههای من بهموقع به فرودگاه میرسیدیم. بهمحضِ اینکه آخرین تماسم تمام شد، به تاکسی پریدیم و با سرعت بهسمتِ فرودگاه جانافکندی حرکت کردیم. طبق معمولِ همهٔ مواردی که آدم عجله دارد، به ترافیک سنگینی برخوردیم. داشتم نگران میشدم، اما حساب کردم حتی اگر کمی دیرتر برسیم هم مشکلی نخواهد بود و دیرمان نخواهد شد. پاسپورت بهدست از تاکسی بیرون پریدیم، چمدان را دنبالمان کشیدیم و برای چکاین به کانتر کنترل بلیت رفتیم.
«سلام. میخوایم برای پرواز ۵: ۴۵ بهسمتِ بارسلونا چکاین کنیم لطفاً...»
زنی که پشت کانتر بود نگاهی به پاسپورتهایمان انداخت و چند کلید را روی صفحهکلیدش فشار داد. سپس صورتش را کجوکوله کرد، به ساعتش نگاهی انداخت، بهسمتِ همکارش کج شد و صفحهٔ مانیتورش را نشان او داد. بعد دوباره ساعتش را نگاه کرد و گفت: «متأسفم خانم فورلئو، شما به این پرواز نمیرسید.»
«چی میگید خانوم؟ پرواز که هنوز نپریده. تازه ساعت ۴: ۵۰ دقیقه است.»
زن گفت: «متأسفم. مهلت کنترل چمدونها همین الان تموم شد. متأسفانه پرواز فردا رو هم نمیتونم بهتون بدم، چون کاملاً پره، اما میتونم توی پرواز دو روز دیگه جاتون بدم.»
«دو روز دیگه. کل سفر ما مگه چند روزه؟» وای... نه... داشت چه اتفاقی میافتاد؟ گفتم: «خواهش میکنم. ما امروز باید به اون هواپیما برسیم. اگه میشه یه کاریش بکنید.»
«متأسفم، برای پروازهای بینالمللی، باید حداقل یک ساعت جلوتر چمدونهاتون چک بشه. گیت شما عوض شده. یعنی پرواز شما داره از یه ترمینال دیگه راه میافته. واقعاً متأسفم، اما نمیتونید بهش برسید.»
زمان از حرکت ایستاد. قلبم ریخت و چشمانم پر از اشک شد.
اهمیت جملهٔ «نمیتونید بهش برسید» برایم چیزی فراتر از نرسیدن به یک پرواز بود. نگاهی به جاش انداختم و ناامیدی را در چهرهاش دیدم. نه اینکه از سفر مأیوس باشد، از خودمان ناراحت بود. یک لحظه با ناباوری همانجا ایستادم. ناگهان چیزی در مغزم جرقه زد. بخش عاقلتر و عمیقتر وجودم، ماهیت واقعیام را به یادم آورد، یعنی:
هیچ غیرممکنی وجود ندارد.
هیچ غیرممکنی وجود ندارد.
هیچ غیرممکنی وجود ندارد.
رو به جاش کردم و گفتم: «کارتهای پروازمون رو بگیر. مطمئنم که میتونیم سوار این هواپیما بشیم.» سمت راستم راهپلهای بود که به یک تقاطع بازارمانند میرسید. از پلهها پایین دویدم و اولین چیزی که دیدم یک فروشگاه ساک و چمدان بود. پریدم به داخل فروشگاه و به فروشنده گفتم: «ببینید من خیلی سریع به بزرگترین ساکدستی شما نیاز دارم. همین الان میخوامش.»
و چند دقیقه بعد با یک ساکدستی نو مخصوص کابین هواپیما به طبقهٔ بالا برگشتم. جاش کارتهای پرواز را گرفته بود. وسط ترمینال، وسایلمان را از داخل چمدان خالی کردیم و مشغول چپاندن آنها در ساکدستی جدیدمان شدیم. شور و هیجان ما داشت باعث اغتشاش در محیط میشد. خب، طبیعی بود، دو مأمور فرودگاه بهسراغمان آمدند و پرسیدند چهکار میکنیم.
من گفتم: «ما باید به این پرواز برسیم. به کنترل چمدونا نرسیدیم. حالا اگه با ساک داخل هواپیما بشیم، میتونیم شانسی داشته باشیم.»
«اما شما نمیتونید یه چمدون خالی رو وسط فرودگاه رها کنید و برید. مشکل امنیتی داره.»
جاش که بهترین حلّال مشکلات است رو به من گفت: «تو کارت رو بکن، من ترتیب این رو میدم.» و رفت و مشکل را حل کرد.
خلاصه هرآنچه را توانستم، در ساک جدید جای دادم و سپس با ساکی که بهشکلِ یک سوسیس گنده درآمده بود بهسمتِ خط اتوبوس ایرترین۲۴۲ دویدیم.
زمان
۹ ساعت و ۳۴ دقیقه
حجم
۵۴۰٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۹ ساعت و ۳۴ دقیقه
حجم
۵۴۰٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
صدای گوینده بسیار زیبا