کتاب قصه گوی جنگل سیاه
معرفی کتاب قصه گوی جنگل سیاه
کتاب قصه گوی جنگل سیاه داستانی از کریستین مککی هایدکر با ترجمه محمد عباس آبادی است. این داستان قضیه ماجراجویی روباههایی است که وارد یک داستان واقعا ترسناک میشوند. این کتاب نامزد دریافت جایزه نیوبری سال ۲۰۲۰ بوده است.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب قصه گوی جنگل سیاه
شما برای شنیدن یک داستان واقعا ترسناک حاضرید تا کجا پیش بروید؟
این داستان ماجرای بچه روباهها است که دیگر بزرگ شدند و از داستانهای ترسناکی که مادرشان تعریف میکند، نمیترسند. بنابراین پیش قصه گوی جنگل سیاه میروند. قصه گوی مرموزی که بلد است داستانهای واقعا ترسناک برایشان تعریف کند؛ داستان هایی که خیلی شبیه واقعیتند...
وقتی میا و یولی از خواهرها و برادرهایشان جدا میشوند، دنیایی پر از هیولا کشف میکنند. آنها برای اینکه لانهای پیدا کنند که بتوانند آن را خانه بنامند، باید از مسیر سختی عبور کنند. از میان دشتها و جنگلهای پرمخاطره... باید با موجودات وحشتناکی روبهرو شوند که در تاریکی زندگی میکنند و کلی چیزهایی ترسناک دیگر که اصلا بهتر است دربارهشان حرفی نزنیم...
کتاب قصه گوی جنگل سیاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب قصه گوی جنگل سیاه داستان جذابی برای تمام نوجوانانی دارد که از ماجراجویی کردن لذت میبرند.
بخشی از کتاب قصه گوی جنگل سیاه
چند ماه دیگر، بعد از اینکه نفس پاییز، رنگ سرخ را در برگها میدمید، تولهها روز چشمطلایی خود را جشن میگرفتند و کمکم قلمرویی را مال خودشان میکردند. ولی فعلاً باید یاد میگرفتند چطور روباههای شایستهای باشند.
چیزی تلپ سر راه تولهها روی زمین افتاد.
روآ پوست مرطوب جانور را بو کشید؛ بوی تالاب به مشامش رسید و عُق زد. «اَخ. لجن وزغ.»
مارلی لیلیکنان گفت: «شکمش میرسه به کسی که شکارش کرده!»
میا خودش را در سایهٔ بوتهٔ گل رز پژمردهای روی زمین انداخت و گفت: «چقدر گرمه.»
مارلی با جستوخیز دنبال وزغ افتاد، روآ بهسمت درخت آموزش نگاه کرد و آهی کشید.
میا چشمهای آبیاش را به او دوخت و گفت: «نگران نباش. خوشگلیِ دوشیزه ویکس از اینی که هست کمتر نمیشه، آبی بودن چشمهای تو هم کمتر نمیشه.»
روآ اخم کرد. سعی کرد به جواب دندانشکنی فکر کند، ولی در عوض گوشش تکانی خورد.
میا با دیدن این صحنه زد زیر خنده. «پس درست حدس زدم!» به پشت غلتید و همانطور وارونه به صحبت ادامه داد. «تو میخوای با دوشیزه ویکس ازدواج کنی و یه لونهٔ کوچولوی خوشگل با هم درست کنین!»
روآ با خواهرش گلاویز شد و هر دو با دندانهای شیریشان یکدیگر را گاز گرفتند. ولی گرمای شدید باعث شد خیلی زود دست از کشمکش بکشند و نفسنفسزنان روی زمین بیفتند.
صدای شلپی از برکهای در همان نزدیکی آمد و مارلی جستوخیزکنان برگشت و گِل را از پوزهاش تکاند. «خیلی لیز بود.»
میا با چرخشی روی پنجههایش بلند شد و گفت: «عجب. اون جهنده که مثل خاک خشک بود.» بهسرعت بهطرف درخت آموزش رفت و با صدایی بلند به روآ گفت: «بیا، آقای ویکس.»
روآ غرولندکنان دنبالش راه افتاد.
درست است که دوشیزه ویکس چشمان عسلی و گوشهای سیاه درشت و خزی طلایی داشت که بوی گَرد پروانه میداد و درست است که نوک دمش به سفیدی ابر و ساقهایش به سیاهی فضای بین ستارههابود.
ولی روآ نمیخواست با او لانهای درست کند. فقط میخواست وقتی بزرگ شد مثل او شود. قوس کمر معلمش را هنگام حمله به طعمه تحسین میکرد... اینکه میتوانست از فاصلهای بهاندازهٔ سیصد دُم متوجه جنبش جانوری شود... و اینکه یک بار غذای گورکنی را تکهتکه دزدیده بود، با این ترفند که گوشهای گورکن را گاز گرفته و وادارش کرده بود تعقیبش کند.
سه خواهر و برادر نفسنفسزنان به راهشان ادامه دادند. از کنار رودخانهای با جریان کند عبور کردند که ماهیهایش زیر نور خورشید میدرخشیدند. از کنار بوتهای رد شدند که تمشکهایی چروکیده با طعم ترش داشت. از کنار مرغزار ناهموار هم گذشتند، جایی که فصل خرگوشهای دمپنبهای سرانجام به پایان رسیده بود. چمنها داشتند شکننده میشدند و قاپیدن بچهخرگوشها دیگر بهآسانی چیدن شاهتوت از درخت نبود.
مارلی گفت: «دارم ذوب میشم.»
میا گفت: «من دارم بخار میشم.»
روآ فقط نفسنفس میزد.
صبح آن روز هیچ پرندهای در بیشهٔ ایوی آواز نمیخواند. صدای خشخش گوشخراشی شبیه صدای مار پیر در حال مرگی از برگها برمیخاست.
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۱۶ صفحه
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۱۶ صفحه
نظرات کاربران
خواهشن بره تو بی نهایت
کتاب پرکشش و در عین حال لطیف و قشنگیه.