دانلود و خرید کتاب کوچه فرخ محمد پورزادی
تصویر جلد کتاب کوچه فرخ

کتاب کوچه فرخ

معرفی کتاب کوچه فرخ

کتاب کوچه فرخ داستانی نوشته محمد پورزادی است که در موسسه نگارش الکترونیک کتاب منتشر شده است. داستان‌های این کتاب برگرفته از خاطرات دوران کودکی نویسنده هستند و شما را همراه با خود به دنیای زیبای خیالات نویسنده می‌برند و حس کودکی را دوباره در وجودتان زنده می‌کنند.

درباره کتاب کوچه فرخ

کوچه فرخ ۹ داستان کوتاه از  محمد پورزادی است که با ترکیب شدن باتخیلاتش، بال و پر گرفته و  به زیبایی هرچه تمامتر، دنیای نویسنده را برای مخاطبان گشوده است. 

این خاطرات در کوچه فرخ در محله شمشیرآباد خرم‌آباد رخ می‌دهند و مربوط به دهه‌های ۴۰ و ۵۰ هستند. حس نوستالژیک با خواندن این داستان‌ها وجود شما را دربر می‌گیرد و حرف و حدیث‌ها و نقل‌ قول‌های عامیانه که بین اهالی پخش می‌شدند نمایانگر بخشی از فرهنگ زندگی مردم است. 

کتاب کوچه فرخ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب کوچه فرخ را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی ایرانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب کوچه فرخ

پدر برخلاف یال و کوپال چهارشانه، اندام عضلانی و شکم برآمده‌اش که چهره‌ای محکم و مردانه را تداعی می‌کرد، شخصیتی آرام، مهربان و صمیمی داشت و کمتر کسی عصبانیتش را دیده بود. هر وقت هم عصبی می‌شد با گفتن کلمه «زقنبود» خشمش را نشان می‌داد و بعد آرام می‌گرفت و همه‌چیز عادی می‌شد.

مش عباس مرد تکیده، مردنی و زحمتکش، هم‌سن و سال پدر بود؛ ولی آن‌قدر صورتش چروکیده و قامتش خمیده بود که در ظاهر پدر و پسر نشان می‌دادند. مش‌عباس، کلکسیونی از مصائب و مشکلات روزگار را یک‌جا دور خودش جمع کرده بود: بیماری، بدهکاری، مستأجری، همسر زمین‌گیر، اهل دود و دم، سه دختر دم بخت و دو پسر تنومند و پراشتها، درست برعکس خودش. تمام خورد و خوراک مش‌عباس چند تکه نان سنگک با تعدادی خرما و چای جوشیدهٔ پررنگ از کتری و قوری دودزده روی منقل بساطش در سه وعده خوراک روزانه بود. این خانوادهٔ هفت‌نفره در دو اتاق کوچک طبقهٔ بالای خانهٔ فسقلی ما مستأجر بودند.

مش‌عباس در مغازهٔ تنگ و کم‌نورش، نقل بیدمشک و آب‌نبات درست می‌کرد. در و دیوار مغازه از دود کورهٔ هیزم‌سوز سیاه بود و روشنایی مغازه با یک لامپ مهتابی تأمین می‌شد که میزان تابش نور لامپ هم توسط مگس‌هایی که سال‌ها دور و بر لامپ نشست‌وبرخاست کرده بودند به حداقل رسیده بود. بزرگ‌ترین شانسِ مش‌عباس وجود مدرسهٔ ابتدایی بود که در نزدیکی مغازه‌اش قرار گرفته بود و بیشتر مشتری‌هایش تک و توک بچه‌مدرسه‌ای‌هایی بودند که قدرت خریدشان یک یا دو ریال بود. من هم جزو همان دانش‌آموزان بودم که هر بار با مشتی از تولیداتش پذیرایی می‌شدم. چه پول داشتم چه نداشتم ادای پول پیدا کردن از جیب‌هایم را درمی‌آوردم تا مش‌عباس با تعارف خود به این نمایش پایان دهد. هر چه باشد من پسر صاحب‌خانه‌اش بودم و حسابم از بقیهٔ مشتری‌ها جدا بود.

مش‌عباس مبالغ مختلفی به در و همسایه بدهکار بود. به ما هم بابت چندین ماه اجاره‌خانه بدهکار بود. همین موضوع، مایهٔ دلخوری و بگومگوهای مادر با پدر شده بود. مادر که مدیر واقعی خانه بود معتقد بود تا قبل از موعد سال یا باید اجاره‌خانه را گرفت یا به فکر مستأجر جدیدی بود. از پول پیش هم خبری نبود تا بتوان جبران مافات کرد. پدر دلخور از سرزنش‌های مادر و متأثر و همدل با مشکلات مش‌عباس صبر و حوصله می‌کرد. این بگومگوها روی ما بچه‌ها هم تأثیر گذاشته بود و خواه‌ناخواه ما را به طرفداری از پدر یا مادر کشیده بود. ما بچه‌های قد و نیم قدی بودیم که حالا حالاها اجازه و جرأت ابراز نظر در مسائل خانوادگی را نداشتیم؛ ولی به‌هرحال آن بگومگوهای تکراری کار خودش را کرده بود و مرا حسابی جوگیرکرده بود. یک روز که از مدرسه تعطیل شدم با تحریک دو نفر از همکلاسی‌ها با وعدهٔ دادن آب‌نبات و نقل بیدمشک جلوی مغازه مش‌عباس، ابتدا شروع به نق و نوق کردیم که:

'پول ما رو پس بده، پول ما رو پس بده'.

مش‌عباس با دیدن من، از استیصال و خجالت پشت پیشخوان چوبی زهوار دررفتهٔ مغازه‌اش پنهان و درحالی‌که دست بر پیشانی نهاده، زانوی غم و اندوه بغل گرفت. حال و روز مش‌عباس از پشت شیشه‌های مات، کدر و جورواجوری که با چسب و سریش سرهم‌بندی شده و به پیشخوان وصله‌پینه شده بودند به گونهٔ اسفباری قابل‌مشاهده بود. با دیدن این اوضاع و احوال من جرأت و جسارت بیشتری پیدا کردم. وارد مغازه شدم و با ادا و اطوار بزرگ‌ترها گفتم:

'اگه پول اجاره‌خانه را نداری باید خانهٔ ما را خالی کنی'.

و سرمست و پر غرور از مغازه بیرون آمدم. من که از شکست دادن مردی بزرگسال سر به آسمان می‌سابیدم، با خنده و شادی راهی خانه شدم.

هنوز ساعتی از این ماجرا نگذشته بود و نفهمیدم کدام شیر پاک خورده‌ای جریان را به پدر رسانده بود که خود را سراسیمه به خانه رساند و سراغ مرا گرفت. چهرهٔ برافروخته و غضب‌آلود پدر، نشان از شدت عصبانیتش می‌داد. ما خواهرها و برادرها که همیشه از خشم مادر به پدر پناه می‌بردیم این بار پشت مادر سنگر گرفتم و بنای گریه را سردادم. پدر پس از شرح ماجرا برای مادر، با شدیدترین و محکم‌ترین بیانی که تا آن روز نشنیده بودم فریاد زد «زقنبود» و تنبیهم را به مادر سپرد. مادر هم نه گذاشت و نه برداشت یک کشیده آبدار توی صورتم خواباند و با عصبانیت داد زد: بچه، این فضولیا به تو نیامده؛ و تا برود و دمپایی پلاستیکی کت‌وکلفت مخصوص تنبیه ما را پیدا کند من فلنگ را بستم. در بین راه آذر، خواهرم که فقط چند سال از من بزرگتر بود و تا این‌جا شاهد ماجرا بود با کف دست کوبید توی سرم و گفت:

'خاک تو سرت بی‌شعور، حالا من به شهناز چی بگم؟'

شهناز، دختر زیبا و دبیرستانی مش‌عباس، دوست صمیمی آذر بود و من همیشه فکر می‌کردم وقتی بزرگ شدم با او ازدواج می‌کنم....

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۹٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۰۶ صفحه

حجم

۹۹٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۰۶ صفحه

قیمت:
۲۴,۰۰۰
تومان