کتاب پیاده روی با مرگ
معرفی کتاب پیاده روی با مرگ
کتاب پیاده روی با مرگ نوشته گیتی حریرچیان طهرانی است. کتاب پیاده روی با مرگ را انتشارات گیوا منتشر کرده است، این کتاب روایتی جذاب است از دنیایی که برای ساختنش نیاز به قدرت هوش و تخیل قوی دارید.
درابره کتاب پیاده روی با مرگ
اگر به دنبال داستانی هستید که ضمن آشتی شما با زندگی، مرگ را هم با شما دوست کند و هراس از آن را از شما دور کند، «پیاده روی با مرگ» انتخاب خوبی است . داستانی که شما را با خودتان روبهرو کرده و ارزشهای انسانی را در شما روشنتر خواهد کرد، داستانی عاشقانه - اجتماعی که نویسنده با تجربهای شبیه به مرگ، ما را با روح خودمان روبهرو میکند و در آن اشک و لبخند را با هم به ما میچشاند.
این داستان برخاسته از واقعیت - تخیل است؛ یعنی نگارنده با تجربه تصادف و مرگ کوتاه (کُما) دیدگاه های متفاوتی به زندگی پیدا میکند و در این داستان سعی دارد داستان تصادف (واقعیت) را با تخیل خود در هم آمیزد و البته مفاهیم باارزشی را که آموخته نیز به ما انتقال دهد. یعنی ما در روند داستان، دست خود را به دست نویسنده میدهیم تا ما را با خود به پیادهروی با مرگ ببرد و ببینیم که مرگ، نه آن قدر هراسناک است، نه آن قدر ناشناخته و عجیب و غریب.
خواندن کتاب پیاده روی با مرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پیاده روی با مرگ
لحظهای ایستاد و با صورت استخوانی و بینی کشیده و چشمان ریزش نگاهم کرد و دوباره به راهش ادامه داد.
به انتهای کوچه رسیدیم. جلوی دری قهوهایرنگ ایستاد و زنگ زد. زنی سفیدرو سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: بله.
مرد جوان پاسخ داد: اسماعیلم، مسافر آوردم.
کمی معطل شدیم. در که باز شد، پلههای روبهرویم، راه را نشانم میداد. من و اسماعیل بالا رفتیم. سوئیت تمیزی بود، ولی برایم بزرگ بود. گفتم: شبی چند؟
و اسماعیل گفت: جاش خیلی تمیزه، نزدیک دریا هم هست.
تکرار کردم: شبی چند؟
اسماعیل میخواست بازارگرمی کند. گفت: چند شب میخوای؟ اینجا مسافر زیاده. آخر هفتهها که شلوغترم میشه.
حرفش را قطع کردم: شبی چند؟
و کولهام را زمین گذاشتم. این بار، بیحاشیه گفت: صد تومن.
چند تراول داشتم؛ دویست تومان شمردم و به اسماعیل دادم و گفتم: فعلاً تا بعد. گرفت و گفت: خدا برکت. کاری داشتین جای منو که بلدین.
سر تکان دادم و گفتم: ممنون.
کلیدی به من داد. وقتی در را میبستم، صدایش را شنیدم که با زن حساب کتاب میکرد.
خسته بودم و احساس گرسنگی میکردم. ملحفهای را از کوله درآوردم، روی تخت پهن کردم و دراز کشیدم. چقدر فکرم شلوغ بود. افکار درهم و برهم به سراغم آمده بود. یاد بازار بزرگ تهران افتادم، یاد شلوغی بازار؛ همهمهها، صدای فروشندهها، خندههای زنها موقع خرید و چک و چانه زدن وقت پول دادن. ذهنم همانقدر آشفته بود. چشمهایم را بستم و سعی کردم فقط به دریا فکر کنم...
چشم که باز کردم، ساعت روی دیوار نشان میداد حدود یک ساعت خواب بودهام. آبی به صورتم زدم و وسایل کولهام را بیرون ریختم. مانتوی سفیدی پوشیدم و شال صورتیام را روی سرم انداختم. خودم را که روبهروی آیینه مرتب میکردم، در نگاه خودم چقدر آشنا بودم؛ این لباسها، این رنگها. قبلاً من با همین لباسها جایی بودهام؛ جایی همین نزدیکیها. هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم.
حجم
۹۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۹۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
نظرات کاربران
خیلی جذاب بود