کتاب کافه نگار
معرفی کتاب کافه نگار
کتاب کافه نگار نوشته ندا نیکو است. این کتاب روایتی جذاب است از زندگی زنی به نام نگار داستان آن چنان پر کشش و گیرا شروع میشود که یک ثانیه مخاطب نمیتواند آن را رها کند. کتاب کافه نگار را نشر روزنه کار منتشر کرده است.
درباره کتاب کافه نگار
داستان از جایی شروع میشود که دختری به نام نگار سوار ماشین میشود تا به منطقهای به نام خشکه رود برود. جایی که بسیار بدنام است. راننده به این دختر شک می کند و میخواهد سر حرف را با او باز کند اما نمیتواند. دختر به آن منطقه میرود و با کمک راننده تاکسی از پس مزاحمها بر میآید اما او به دنبال زنی میگردد که بسیار بدنام است. این زن سقط جنین میکند. نگار چه کاری میخواهد انجام دهد و چه چیزی او را به این منطقه کشانده است. این داستان جذاب را از دست ندهید.
خواندن کتاب کافه نگار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کافه نگار
نگار قدم در کوچه گذاشت و در خانه را آرام پشت سرش بست. ناامیدانه ایستاد. از قتلی که میخواست مرتکب شود هراسان بود . نمیتوانست قدم از قدم بردارد، دستش همچنان روی دستگیره گرد در جا مانده بود و زانوانش میلرزید. هوا گرگ و میش بود. باد خشنی بر صورتش شلاق میزد. سرمای میانه پاییز بر وجودش چنگ میانداخت. صدای شیون شاخههای درختانی که سرتاسر کوچه به صف بودند و هول خلوتی کوچه او را از رفتن منع میکرد اما او تصمیمش را گرفته بود و باید میرفت. باید خود را خلاص میکرد. شنا نابلدی بود که لحظه به لحظه بیشتر در دهان دریا فرو میرفت و حبابهای بالای سرش را بی هیچ روزنه امیدی شمارش میکرد. دست و پا زدن در آن منجلابی که خود باعثش بود نمیگذاشت آب خوش از گلویش پایین برود . مستاصل و درمانده دستش را از دستگیره کند. سرش را رو به آسمان گرفت اما هیچ نگفت! نه بر زبان، نه در افکار و نه بر دلش کلامینقش نبست! او قاصر از هر دعا و فکر و حرفی بود. با پاهایی سست و قدم هایی آهسته و کشدار به راه افتاد. همراه با خش خش برگهایی که در باد میرقصیدند تا سر خیابان سر خورد و رفت. ذهنش پر از هیاهو بود. پر از فکرهای جورواجور. لحظهای به چیزی میاندیشید و لحظهای دیگر به چیزی دیگر. تسلطی بر اندیشههایی که در ذهنش جان میگرفتند و رنگ میباختند نداشت. غرق اوهام خود بود که تاکسی زردی کنار پایش ایستاد. بیاختیار در ماشین را باز کرد و بیآنکه مقصدش را به راننده بگوید سوار شد. چنان در فکر بود که حتی فراموش کرد سلام بگوید. راننده با صدایی بشاش و سرزنده پرسید: کجا میری دخترم؟ مقصد نگار جای شناخته شدهای در شهر بود. منطقه ای که به بهشت خلافکاران معروف بود و از جان آدمیزاد تا شیر مرغ در آن به وفور پیدا میشد. نگار از گفتن نام مقصدش ابا داشت. گمان میکرد همین که نام آنجا را به زبان بیاورد، راننده پی به گناهش میبرد. پس سرش را به زیر انداخت. احساس حقارت میکرد از اینکه کسی حتی یک غریبه پی به راز کثیفش ببرد. تاملی کرد وبرای فرار از پاسخ سوال راننده گفت: دربست لطفا! راننده لبخندی زد و از آینه وسط نگاهی به چشمان آبی رمزآلود نگار کرد و گفت: تا کجا دربست دخترم؟ نگار گیر افتاده بود. چارهای نداشت جز اینکه نامی را که از گفتنش وحشت داشت به زبان بیاورد. با خود اندیشید چگونه است که از به زبان آوردن نام آن مکان شرم دارد اما با وقاحت تمام میخواهد به آنجا برود و گناهی را که تنها راه چاره اش میدانست، مرتکب شود. آه عمیقی کشید و با صدایی حسرت بار گفت: خشکه رود!
حجم
۵۲۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
حجم
۵۲۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
نظرات کاربران
اصلا قشنگ نبود. من یه جاهایی رو مثلا ۳۰ ص میزدم جلو و به نظر نمیومد چیز خاصیو از دست داده باشم!
عالی بود
محشر