دانلود و خرید کتاب ارتش سری ترجمه بهرام افراسیابی
تصویر جلد کتاب ارتش سری

کتاب ارتش سری

معرفی کتاب ارتش سری

کتاب ارتش سری داستان جذاب و نفسگیری از بهرام افراسیابی است که از یک گروه نجات بلژیکی صحبت می‌کند. این گروه در طول جنگ جهانی دوم تشکیل شد و فعالیت‌های مختلفی برای دفاع از کشورش انجام داد. 

درباره کتاب ارتش سری

داستان ارتش سری در دوران جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد. این کتاب داستان فعالیت‌های یک گروه نجات در بلژیک را بیان می‌کند. ظاهرا عمده فعالیت این گروه این است که خلبان‌های بریتانیایی را که هواپیمایشان در بلژیک سقوط می‌کند، فراری بدهند.

اعضای این گروه یک رستوران در بروکسل دارند. به نظر می‌رسد آن‌ها مهمانداران و میزبانان گرمی برای افسران گشتاپو هستند. همان افسرانی که بروکسل را به اشغال خود درآورنده‌اند. اما چه بر سر اعضای این ارتش سری و گروه نجات می‌آید؟

کتاب ارتش سری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

ارتش سری داستانی جذاب است که توجه علاقه‌مندان به رمان‌های تاریخی و دوست‌داران کتاب‌ها و ادبیات جنگ را به خود جلب می‌کند.

بخشی از کتاب ارتش سری

من هنوز نمی‌توانم قیافه صاحبخانه‌مان را در نظر مجسم کنم که چگونه اشک می‌ریخت و ناراحت بود. مادام ملی بادوین آهسته آهسته پشت سر ما تا مسافتی راه آمد و دل بر نمی‌کند و می‌خواست خوب تماشایشان کند. من در آن لحظه بیشترین ناراحتیم ترک میکی سگم بود تا هر چیز دیگری. قیافه نگران و مغموم و ساکت پدرم نگفتنی و جست و خیزهای لیلی هم که گوئی به پیک نیک می‌رود توصیف نشدنی است. من بلند بلند به سگم فریاد می‌زدم:

- کوچولو غصه نخور امیدوارم که بزودی باز گردیم غصه نخور ما زود باز می‌گردیم...

بیستم ماه می یک روز واقعا گرمی برای ما بود. گرمای غیرمنتظره، بقچه های سنگین، کفش‌های ناجور پلاستیکی که بیشتر به چکمه می‌ماند تا به کفش همگی دست به دست هم داده و گام‌های ما را هر چه بیشتر کند و آهسته می‌کردند. ما آنچنان درگیر مشکلات حمل و دیگر مصائب پیش آمده شدیم که واقعا متوجه نشدیم خیابان خلوت خلوت است. دو ساعت طول کشید تا به کانال Willbrock رسیدیم، اما پلی که ما باید از روی آن عبور می‌کردیم از صدقه سر نعمات اولیه جنگ فروریخته و روی زمین آثار آن بچشم می‌خورد. یک بمب در همان روزهای نخستین نه تنها ويلبروک بکله تمام پل‌ها را به آتش و خاک و کاشاک مبدل کرده بود. معلوم شد که به آخر خط رسیدیم و باید دوباره باز گردیم ولی چه کسی جرأت این پیشنهاد را داشت؟ کمی جلوتر رفتیم ولی یک مرد میان سال که احيانا نگهبان آنجا بود نزدیک آمد و با دیدن اسباب و اثاثیه بر سر و حال زارمان، پرسیدند.

- کجا می روید؟ 

مادرم توضیح داد: - ما می خواهیم از بروکسل خارج شویم! مرد که گویا مأموریت مخفی نیز داشت یکی یکی ما را برانداز نمود و با قاطعیت گفت:

- من بشما توصیه می‌کنم هرچه سریعتر بجای خود باز گردید، هیچ پلی برای عبور نمانده، نیروی نازی راه‌های ارتباطی را کوبیده‌اند ، تا دیر نشده باز گردید.

ما مجبور شدیم تمام آن راه دوباره با سرخوردگی بنا به مصداق «سعدی بقدم رفت و اینک به سر باز آمد » بخانه باز گردیم. عجب روز ملال آوری بود! کفش‌های لاستیکی مثل دو لوله بخاری گرما تولید می کرد و بقچه ها هم از بالا فشار می آوردند از این جهت ده دقیقه به ده دقیقه دنبال سایه‌ای می‌گشتیم تا لختی بیاسائیم و دوباره حرکت کنیم. خورشید آنروز پر زور قدرت نمایی می کرد ما هم که عادت به گرما نداشتیم نزدیک‌های ظهر دیگر توان برای حرکت در خود نمی‌دیدیم. در لحظاتی که زیر سایه‌ای لم می‌دادیم چکمه‌های بدبو را از پای در می‌آوردیم و دیگر دلمان نمی‌خواست آنان را بپوشیم، اما چاره‌ای نبود باید هرچه زودتر بخانه می‌رسیدیم، حتی شتابانتر از هنگامی که خارج شدیم!

به محض هویدا شدن سوادخانه همگی نفسی براحتی کشیدیم، پدرم اولین کسی بود که بخانه وارد شد و نشست و گفت:

- اوه، خدا را شکر که توفیق اجباری نصیبمان شد دوباره بجای خود باز گشتیم. اما برخلاف پدرم، خواهرم لیلی شیون را سر داد و از بدشانسی نالید . من هم یکراست سراغ میکی رفتم که نمی‌دانست چگونه از من استقبال کند که لی لی پرخاش کنان ناراحتیش را سر من خالی کرد:

- تو به حیوان بیشتر از انسان توجه می‌کنی، نمی‌بینی که به چه روزی افتاده‌ایم و آنچنان با این سگ لعنتی ور می رفت که صفا. نمی‌شنوی صدای بمباران و هواپیماهای دلخراش نازی‌های لعنتی را؟

منهم از جا در رفتم و با لیلی دست بگریبان شدم و جنگی مغلوبه ولی زنانه در خانه در گرفت که با نهیب محکم پدر و دخالت مستقیم مادر برای میانجیگری اصطکاک فیصله یافت.

کاربر ۶۴۷۰۹۱۲
۱۴۰۲/۰۲/۱۷

عالی

حجم

۱۸٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۷۱

تعداد صفحه‌ها

۷۱۹ صفحه

حجم

۱۸٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۷۱

تعداد صفحه‌ها

۷۱۹ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان