کتاب بر مدار حرم
معرفی کتاب بر مدار حرم
کسی که راجع به او میخوانید، شخصیتی خیالی نیست؛ بلکه کسی است که در کنار ما نفس کشیده و زندگی کرده و با منش و اخلاق و رفتار خود به اطرافیان فهمانده است که جور دیگری هم میشود زندگی کرد. نگرش دیگری هم میشود به زندگی داشت. برخلاف آنچه غالب انسانها فکر میکنند، میشود سبک زندگی دیگری در پیش گرفت. او عشق و بخشش را یاد داده است.
خواندن کتاب بر مدار حرم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به خواندن زندگینامه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بر مدار حرم
سال ۱۳۶۰ بود. یک سالی از شروع جنگ میگذشت. مردم در تبوتاب کار و اقتصاد و انقلاب بودند و کشور در حال جنگ با دشمن بود. ما هم از این قضایا مستثنا نبودیم. خانوادهٔ ما یعنی کریمیها هم اهل غیرت و شجاعت بودند. از مردان خانوادهٔ ما چندین تن در جبهههای جنگ حضور داشتند.
مرتضی را باردار بودم، خبر آوردند که پسر برادرم در جبهه مفقودالاثر شده. پیدایش نمیکردند. مدتی گذشت. دیماه بود که مرتضی به دنیا آمد. مادرم زنگ زده بود که برادرهایم دنبال برادرزادهام به جبهه رفتهاند تا از سرنوشتش خبر درستی بیاورند. گفت: «بچه را که تازه به دنیا آمده، در این هوای سرد همراه خودت نیاور. خبری شد، بهت اطلاع میدهیم!» مرتضی دهروزه بود.
بعدازظهرِ روز بعد کسی تماس گرفت که بیایید، شهید حسین کریمی را آوردهاند. هوا سرد و بارانی بود که به سمت قزوین و شال حرکت کردیم. نزدیکیهای محلهمان که رسیدیم، خالهام که همراهمان بود، سرش را از پنجرهٔ ماشین بیرون برد و گفت: «چه شده، شهید را آوردند؟!»
گفتند: «حسین را نیاوردند، ولی مادربزرگش مُرد؟!»
گمان بُردم که حتماً بیهوش شده و او را بردهاند بیمارستان. ما که رسیدیم، دیدیم دَم در خانه خیلی شلوغ است. از دیگران پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟
گفتند: «وقتی که پدر شهید از منطقه آمد، خبر شهادت حسین را آورده، ولی نتوانستهاند جنازهٔ شهید را پیدا کنند و بیاورند. مادربزرگ شهید در دَم سکته میکند و از دار دنیا میرود.»
باورم نمیشد. مادرم روز قبل با من تلفنی صحبت کرد؛ اما الان فوت کرده است!
برایم سخت و شوکآور بود، اما اتفاق افتاد. مشغول دفن مادرم بودیم که، امامجمعهٔ شهر برای عرض تسلیت به خانوادهٔ شهید آمد. او میگفت: «کسی که از ماتم شهید دق میکند و میمیرد نیز در زُمرهٔ شهداست.»
بعد از این جریان، خیلی به من سخت میگذشت. مریضاحوال بودم، حال نداشتم که از بچهام بهخوبی مراقبت کنم. عزادار بودم و آنقدر بدحال که از فرط خستگی خوابم برد.
در عالم رؤیا مادرم را دیدم که آمد جلوی در خانهمان، با لباسهای سفید و روسری زیبایی که بر سرش کرده بود. به من گفت: «چرا خوابیدهای؟!»
گفتم: «مادر مریضم.»
گفت: «بلند شو. حسین [برادرزادهٔ شهیدم] برایت نان فرستاده، گفته بده به عمهام بخورد، به بچهاش شیر بدهد.» بلند شدم. دیدم که چه نانهای بزرگ و خوشعطری بود!
گفتم: «من مریضم و نمیتوانم نان بخورم.» بعد هم کیسهای که درونش مقداری پول خُرد بود، به من داد و گفت: «اینها را بگیر و برو پیش دکتر برای مداوا...»
حجم
۵۸۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۵۸۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه