دانلود و خرید کتاب بر مدار حرم گروه تحقیقاتی احیاء
تصویر جلد کتاب بر مدار حرم

کتاب بر مدار حرم

انتشارات:نشر معارف
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بر مدار حرم

کتاب بر مدار حرم نوشته گروه تحقیقاتی احیا نشر معارف است. کتاب بر مدار حرم زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی است. 

کسی که راجع به او می‌خوانید، شخصیتی خیالی نیست؛ بلکه کسی است که در کنار ما نفس کشیده و زندگی کرده و با منش و اخلاق و رفتار خود به اطرافیان فهمانده است که جور دیگری هم می‌شود زندگی کرد. نگرش دیگری هم می‌شود به زندگی داشت. برخلاف آنچه غالب انسان‌ها فکر می‌کنند، می‌شود سبک زندگی دیگری در پیش گرفت. او عشق و بخشش را یاد داده است.

خواندن کتاب بر مدار حرم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به خواندن زندگینامه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بر مدار حرم

سال ۱۳۶۰ بود. یک سالی از شروع جنگ می‌گذشت. مردم در تب‌وتاب کار و اقتصاد و انقلاب بودند و کشور در حال جنگ با دشمن بود. ما هم از این قضایا مستثنا نبودیم. خانوادهٔ ما یعنی کریمی‌ها هم اهل غیرت و شجاعت بودند. از مردان خانوادهٔ ما چندین تن در جبهه‌های جنگ حضور داشتند.

مرتضی را باردار بودم، خبر آوردند که پسر برادرم در جبهه مفقودالاثر شده. پیدایش نمی‌کردند. مدتی گذشت. دی‌ماه بود که مرتضی به دنیا آمد. مادرم زنگ زده بود که برادرهایم دنبال برادرزاده‌ام به جبهه رفته‌اند تا از سرنوشتش خبر درستی بیاورند. گفت: «بچه را که تازه به دنیا آمده، در این هوای سرد همراه خودت نیاور. خبری شد، بهت اطلاع می‌دهیم!» مرتضی ده‌روزه بود.

بعدازظهرِ روز بعد کسی تماس گرفت که بیایید، شهید حسین کریمی را آورده‌اند. هوا سرد و بارانی بود که به سمت قزوین و شال حرکت کردیم. نزدیکی‌های محله‌مان که رسیدیم، خاله‌ام که همراهمان بود، سرش را از پنجرهٔ ماشین بیرون برد و گفت: «چه شده، شهید را آوردند؟!»

گفتند: «حسین را نیاوردند، ولی مادربزرگش مُرد؟!»

گمان بُردم که حتماً بیهوش شده و او را برده‌اند بیمارستان. ما که رسیدیم، دیدیم دَم در خانه خیلی شلوغ است. از دیگران پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟

گفتند: «وقتی که پدر شهید از منطقه آمد، خبر شهادت حسین را آورده، ولی نتوانسته‌اند جنازهٔ شهید را پیدا کنند و بیاورند. مادربزرگ شهید در دَم سکته می‌کند و از دار دنیا می‌رود.»

باورم نمی‌شد. مادرم روز قبل با من تلفنی صحبت کرد؛ اما الان فوت کرده است!

برایم سخت و شوک‌آور بود، اما اتفاق افتاد. مشغول دفن مادرم بودیم که، امام‌جمعهٔ شهر برای عرض تسلیت به خانوادهٔ شهید آمد. او می‌گفت: «کسی که از ماتم شهید دق می‌کند و می‌میرد نیز در زُمرهٔ شهداست.»

بعد از این جریان، خیلی به من سخت می‌گذشت. مریض‌احوال بودم، حال نداشتم که از بچه‌ام به‌خوبی مراقبت کنم. عزادار بودم و آن‌قدر بدحال که از فرط خستگی خوابم برد.

در عالم رؤیا مادرم را دیدم که آمد جلوی در خانه‌مان، با لباس‌های سفید و روسری زیبایی که بر سرش کرده بود. به من گفت: «چرا خوابیده‌ای؟!»

گفتم: «مادر مریضم.»

گفت: «بلند شو. حسین [برادرزادهٔ شهیدم] برایت نان فرستاده، گفته بده به عمه‌ام بخورد، به بچه‌اش شیر بدهد.» بلند شدم. دیدم که چه نان‌های بزرگ و خوش‌عطری بود!

گفتم: «من مریضم و نمی‌توانم نان بخورم.» بعد هم کیسه‌ای که درونش مقداری پول خُرد بود، به من داد و گفت: «این‌ها را بگیر و برو پیش دکتر برای مداوا...»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
دوست دارم مثل حضرت علی‌اکبر (ع) اِرباً اربا شوم.‘ گفتیم: ’هیچ‌کسی با گلوله اِرباً اربا نمی‌شود.‘ پیش از عملیات به ما بازوبند ندادند. در عملیات نیز محاصرهٔ کامل بود و مُهمّاتمان هم تمام شد. زینبیون و فاطمیون عقب کشیده بودند و به آن‌ها گفته بودند هرکس را که بازوبند نداشت، بزنید. ازطرفی مهاجمان تکفیری و ازطرف دیگر خودی‌ها ما را می‌زدند. درحالی‌که مجروحان را در ماشین گذاشتیم، ناگهان صدایی آمد. گفتم: ’چی شد؟‘ گفتند: ’مرتضی پرید.‘ دیدم کنار تویوتا سرش یک‌جا و تنش یک‌جای دیگر افتاده است. همان‌طور که گفته بود دوست دارم علی‌اکبری شهید شوم، شهید شد.»
شیدا
اولین‌بار که دیدمش، به من گفت: «شما سیدی؟» گفتم: «آره.» گفت: «من سیدها را می‌بینم، تنم رعشه می‌گیرد. نمی‌توانم توی چشمان سادات واقعی نگاه کنم.» یک وانت داشت. قبل از آمدنش به سوریه فروخت و پولش را به نیازمندان داد. به او گفتند: «حسین نفروش، ضرر می‌کنی.» گفت: «شماها ضرر می‌کنید، من برگشتی برایم نیست.»
شیدا
به شوخی به کریمی گفتم: ’این ریش‌ها را بزن.‘ گفت: ’این ریش‌ها جان می‌دهد که با خون خضاب شود.
شیدا
حسین امیدواری انسان محجوبی بود. در دورهٔ آموزشی در پادگان انارکی خوابی دیده بود که بسیار عجیب بود. خواب دیده بود که بچه‌ها در ستون صف کشیده بودند و آمادهٔ رزم بودند. می‌گفت: «یک خانم سه‌سالهٔ کوچولویی آمد و به بعضی از بچه‌ها اشاره کرد که یک قدم بیایند جلو و گفت: ’شماهایی که یک قدم آمدید جلو، شماها جزو شهدا هستید.‘» وقتی بچه‌ها از حسین سؤال می‌کردند که چه کسانی بودند؟ حسین گفت: «تاریک بود، فقط من خودم را یادم است.»
شیدا
شب عملیات که شد، گروهان در حال حرکت بودیم. باید از الحاضر به سمت خان‌طومان حرکت می‌کردیم. یک آن متوجه شدیم مرتضی نیست. گفتیم مرتضی کجاست؟ فهمیدیم مرتضی رفته غسل شهادت کرده است.
شیدا
مرتضی در تمام تهران عاشق و علاقه‌مند داشت. خبر شهادتش در کل تهران پیچید، حتی شبکه‌های آن طرف آب هم مثل منافقین و VOA برایش خبر زدند.
شیدا
محققان بعد از سال‌ها به این نتیجه رسیده‌اند که مدیریت، مسئلهٔ ذاتی در بشر است، نه اکتسابی و عملی. رفتار مرتضی باعث جذب دیگران می‌شد.
شیدا
از زمان جذب مجید تا شهادتش در سوریه شش ماه بیشتر نشد، اما آمد، چنگ زد و گرفت و رفت.
شیدا
با آمدن ایشان در بسیج مخالفت می‌شد. ولی من می‌گفتم: «مگر چند نفر مثل مرتضی کریمی در تشکیلات بسیج داریم؟» متأسفانه خیلی راحت افراد را طرد می‌کردند.
شیدا
پرچم هر دو گنبد حرم امام‌حسین (ع) و حرم حضرت اباالفضل العباس (ع) را به دست آورد. مرتضی وصیت کرد که این پرچم‌ها را با من در قبرم دفن کنید.
شیدا

حجم

۵۸۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۵۸۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان