کتاب سی وده
معرفی کتاب سی وده
کتاب سی و ده مجموعه چهل روایت داستانی از سید احمد بطحایی است که در دفتر نشر معارف به چاپ رسیده است. این چهل روایت، از تجربههای یک روحانی میگویند که برای تبلیغ به جاهای مختلف سفر کرده است.
درباره کتاب سی و ده
سی و ده چهل روایت داستانی و کوتاه از یک روحانی است که از تجربههای مختلفش در محیط تبلیغی خود نوشته است. سی روایتی که تعریف میشوند در شهر انار استان کرمان رخ میدهد و ده روایت دیگر از روستایی ییلاقی در ورامین. یکی در جنوب اتفاق میافتد و دیگری در بالای کشور. یکی در ماه رمضان رخ میدهد و آن دیگر ده روز اول محرم را دربر گرفته است.
سید احمد بطحایی راوی تمام روایتها است. داستانها از چالشهای ذهنی و عینی میگوید که او در طول دوران این سفر تبلیغی با آنها دست و پنجه نرم کرده است. چالشهایی با خودش، مردم و محیطی که در آن قرار گرفته است. روایتهایی که از زندگی واقعی یک طلبه میگوید که در فرهنگی متفاوت قرار میگیرد و باید بتواند در این میان تعادلی برقرار کند. چه که یکبار باید خودش را با فرهنگ گرم و کویری جنوب کشور، با ساختاری نرم و ساکت هماهنگ کند و بار دیگر باید به روستایی نزدیک به پایتخت سر بزند که فرهنگ متفاوت دارند.
کتاب سی و ده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
سی و ده را به تمام کسانی که به مطالعه روایتها علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سی و ده
سر خم به می سلامت
پاکت پودر رنگی را که از عطاری خریدهام، باز میکنم و دانههای سیاهرنگش را میریزم داخل آب جوش؛ توی قابلمهٔ مسی روی شعله اجاق و هَم میزنم. پودر سیاه در کمترین زمانی آب قابلمه را مشکی میکند. بعدش کمی نمک میزنم و عمامه را از روی جالباسی برمیدارم. از گوشه بازش میکنم و
نرم نرمک هُلش میدهم داخل مایع مشکیرنگ. پارچه روی آب مینشیند و بعد سنگین شده و پایین میرود. همهٔ پارچه که داخل مشکیِ آب میرود، همش میزنم و بعد نیم ساعت بیرونش میکشم. همسرم را صدا میزنم. یک طرفش را به او میدهم و طرفی دست خودم. آنقدر در جهت مخالف میچرخانیم تا آبش خالی شود. بعد بازش میکنیم و توی هوا میتکانیم. من از آشپزخانه و خانمم در انتهای پذیرایی. با تکانهای مان بوی گلابِ کاشان هوای خانه را پر میکند. آنقدر عطرش لذتبخش است که تکانها را بیشتر میکنیم تا گلابی که چند روز پیش روی عمامه زده بودم، دو اتاق دیگر خانه را نیز معطر کند. خیسی و رطوبت پارچه عمامه که به مرور گرفته میشود، از دو طرف تایش میزنیم. تا زدن که تمام میشود، میروم جلوی آینه و روی سرم میپیچمش. به آخر پارچه که میرسم، پسر سهسالهام از پایین پا صدایم میزند که نگاهش کنم. چادرنماز مادرش را دست گرفته و اشاره میکند که برای منم بپیچ. میگویم: صبر کن، نوبت تو هم میشود. یاد خودم و سید (پدرم) میافتم. بازیگوشیهای کودکیام وقت بستن عمامهٔ سید. یکی از لذتبخشترین کارها این بود بازش کنم و ببینم وقتی اندازهٔ بستهشدهاش اینقدر است، باز که شود چه میشود. زیاد است. من کردهام. توصیه میکنم کسی انجام ندهد. به عوارض بعدش نمیارزد!
بستنش که تمام میشود، به جای عمامه که مشکیِ پارچهاش دوچندان شده، چند ثانیهای خیره میشوم به کلوزآپ صورت روحانی سید در آینه. میخندم و سلام میکنم. مرد در آینه نیز همزمان جوابم را میدهد.
***
پسرحاجی
با صدای اذان میرسیم به شهر انار. حرارتِ باد با آمدن غروب هم تغییری نکرده و همان داغی ظهر را دارد. دیگر سراغ خانه و محل استقرار را نمیگیرم. مستقیم میروم سمت مسجد؛ مسجد حضرت موسی بن جعفر (ع) یا به قول من: مسجد بابابزرگ. سید (پدرم) میگفت: بابابزرگ یعنی چی؟ با تبختر و غرور تصنعی جواب میدادم: بابابزرگمه... دوست دارم همینجوری صداش کنم. و سید میماند چه جوابی دهد.
از خیابان اصلی میپیچم داخل کوچه مسجد. درِ خانهها یکییکی باز میشود و مرد و زن سمت مسجد میروند. مردها با همان شلوار خاکی باغ و زنها با چادر گُلگُلی خانهشان. هیچ جایی را مثل اینجا ندیدهام. مرد و زنی که قریب به پانزده ساعت تشنه و گرسنه ماندهاند و گرمای طاقتفرسا و کویری را تحمل کردهاند، با وجود گرما و عطش هنگام شنیدن صدای اذان به خواندن نماز جماعت مشتاقترند تا نشستن سر سفره. وارد مسجد که میشوم سمتم میآیند. چهرههاشان همان صورتهای آفتابسوخته و گندمگون آخرین دیدارمان است. پوستهای سرخگونی که معلوم است تا الآن سرِ زمینهای خاکی و باغهای پسته بودهاند. میگویم: نماز بخوانیم و احوالپرسی را بگذاریم برای بعد نماز. نماز که تمام میشود، یکبهیک برای دعای قبولی نماز و احوالپرسی سمتم میآیند. بهم میگویند: پسرِ حاجی. این هم از عوارض حضور سابق و چندساله سید (پدرم) در این مسجد و محله است. هر چقدر هم بگویی که برای خودت شخصیتی هستی، فایده ندارد و تهِ تهش تو را «پسر حاجی» صدا میزنند و خیلی هوایت را داشته باشند «آقاسید» را پیشوند «پسرحاجی» میکنند.
شرمنده میشوم که با وجود روزه طولانی، به خاطر سلام و احوالپرسی توی مسجد ماندهاند. با تکتکشان دست میدهم و روبوسی و شوخی میکنم.
بعدِ متفرق شدن جمعیت، با همراهی دعوتکننده اصلی سمت خانهاش میروم. و بعد از خوردن افطار به خانهای که مهمان یکماههاش هستم. داستانهایی که قرار است اینجا نوشته شود و کتابهایی که قرار است زیر این سقف خوانده شود و من و شبهایی که فکر خیلی چیزها بیدار نگهم میدارد. درِ صندوقعقب ماشین را باز میکنم. اولین چیزی که توی چشم میزند، طالبیِ زردرنگ آن جوان است.
حجم
۸۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۸۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
نظرات کاربران
کتابی بی نظیر که با نویسنده گرامی و روایت ها همراه شدم و طعمِ یک ماه رمضان و ده روزِ بعدش را چشیدم،انگار خودم تمامِ جزئیات را دیدم و سی و ده روز را گذراندم.موفقیت شما پر رونق و ماندگار.
عالی بود نسخه مردانه کتاب زنآقا
کتاب خوبی است در آستانه ماه رمضان ، چون موضوع آن نیز با ماه رمضان مرتبط است. متن روان و خوبی دارد. اما روایتها کمی مختصر نوشته شده اند انگار بیشتر از آنکه برای مخاطب نوشته شده باشند ، نویسنده برای
چند داستان که ازش خواندم جالب بود.