کتاب شبی که پیشوا دندان درد داشت
معرفی کتاب شبی که پیشوا دندان درد داشت
کتاب شبی که پیشوا دندان درد داشت نوشته مژگان حاتمی است. این کتاب داستانی جذاب است که در یکی از مناطق کوهستانی ایران روایت میشود.
درباره کتاب شبی که پیشوا دندان درد داشت
محمود پیشوا، رئیس و ستون محترمترین و سرشناسترین خانوادهٔ شهر از حدود سی سال قبل در یک خانهٔ مجلل و زیبا زندگی کرده بود. اصالتا به منطقهای که امروز در آن زندگی میکند تعلق ندارد، ولی پس از عاشقی و ازدواج با دختری از یک ناحیه کوچک و بیسروصدا به آن منطقه و آن خانه میرود. حالا با گذشت این سالها آرامش و زیبایی اینجا او را پاگیر کرده بود. همسر محمود پیشوا فوت کرده است و او دو پسر به نامهای نادر و نریمان دارد. نادر بعد از سقوط از پلهها از هر بلندیای میترسد. نادر آرام و مهربان و بیدردسر است اما نریمان همواره در زندگ دردسر درست کرده است. حالا آنها در یک خانه زندگی میکنند و دندان درد نادر پیشوا او را از رفتن به یک مهمانی باز میدارد، مهمانیای که دختری که عاشقاش است آنجا زندگی میکند.
خواندن کتاب شبی که پیشوا دندان درد داشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی فارسی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب شبی که پیشوا دندان درد داشت
«آقا... آقا جان. اون بار ازتون قول گرفتم دیگه از این کارا نکنید. دیگه نمیتونم راحت این بچه رو بردارم بیارم اینجا...» نادر گفت: «عمو حسن! دایه چی تو این کدوهاش میریزه؟ یه مزهٔ مخصوص داره... فقط وقتی دایه میپزه اینطور میشه... .»
حاج حسن که از هفت پشت پدر شغل و پیشهٔ حکاکی داشت، همسایهٔ قدیمی و با مروت محمود پیشوا بود. وقتی محمود جوان با تازه عروسش به این خانه آمد، حاج حسن با همسر و پنج فرزند در همسایگی او زندگی میکرد. محمودخان از نوجوانی علاقه و گرایش عجیبی به هنر و شعر و ساز داشت. سالها بود که یار غارش، کمانچهٔ گرانبهایی بود که از دایی ارشدش به عنوان هدیهٔ اتمام دورهٔ سربازی گرفته بود. حاج حسن یا به عبارت دیگر، استاد حسن که حکاک زبردستی بود و اهل هنر، از همان اولین و دومین باری که نیمهشبهای مهتابی صدای کمانچهٔ محمود پیشوا را از حیاط خانه بغلی شنیده بود، دانست که این همسایه هم درست مانند خود او هنرشناس و هنردوست است و میتواند رفیق شبهای پرستاره و مجلس شاهنامهخوانی، که گهگاهی در خانهای از خانههای این منطقه برپا میشد، باشد. گرچه حاج حسن زندگی بسیار ساده و معمولی داشت و محمودخان متمولترین و سرشناسترین مرد اینجا بود، گرچه حاج حسن، صاحبِ خانهای ساده با اسباب و اثاثیهٔ بسیار کهنه و رنگ و رو رفته و محمود پیشوا صاحب خانهای مجلل با ویترینهای پر از عتیقهجات و ظروف و تزئینات نقره و ملیلهکاری بود، اما رشتهای نامرئی قلب این دو مرد را به یکدیگر نزدیک میکرد و در کنار هم نگاه میداشت.
حاجی به چشمان ساده و معصوم مرد جوان نگریست: «بابا جان، نادر آقا... شما که تو پسندت نیست والا این دوروبرا همهٔ دخترا آشپزیشون بدک نیست.» بعد از این گفته اما، مرد احساس کرد تکه کدو در حلقومش گیر میکند.
درِ ورودی خانه به آرامی باز شد. کندی بازشدن در برای آقای خانه، دو معنا داشت، یکی اینکه پسر کوچک خانه، پس از ساعتی قمار کردن به خانه آمده و دیگر اینکه این پسر نازپروردهٔ ضعیف، که در تمام عمر کار سخت بدنی نکرده، در این تاریکی شب بنیهٔ بدنی باز کردن در خانه را ندارد و این باعث تأسف بود.
نریمان دومین پیچ شالگردن بلند و تکرنگ خردلی رنگش را از دور گردن باز کرد و با ابروهای بالا داده رو به برادر کرد و گفت: «سهم منم اون تو باید باشه نه؟ حتما بازم دایه خانم خوراکی فرستاده واسه من.»
حاج حسن که سنگ صبور محمودخان و باخبر از تمام زیروبر قلب و فکر آقای خانه بود، شصتش خبردار شد که امشب با ورود نریمان، بگو و مگو و ناخوشی شروع میشود و باز هم زخمهای کهنهٔ محمود سرباز میکند، محمدحسین به بغل، فرار را بر قرار ترجیح داد و میدان را برای حرفهای خصوصی و جاروجنجال اهالی خانه خالی کرد. «نخور خودتو، اولاده دیگه، خوبش واسه خودش خوبه ... چرا زهرتلخیهاش به کام شما باشه محمود آقا؟»
حجم
۸۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۸۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه