کتاب زندگی یک عروسک چرک تاب
معرفی کتاب زندگی یک عروسک چرک تاب
کتاب زندگی یک عروسک چرک تاب داستانی نوشته مژگان حاتمی است. این داستان درباره زندگی چند دختر است که در دانشگاه و خوابگاه با هم آشنا شدند و هرکدام داستانی برای تعریف کردن دارند.
زندگی یک عروسک چرک تاب داستان زندگی دخترانی است که در دانشگاه باهم دوست میشوند و به نزدیکترین و صمیمیترین دوستان هم بدل میشوند. هرکدام در طول این مدت، رابطههای عاشقانه زیادی را پشت سر میگذارند و درگیریهایی برای ازدواج دارند. تصمیمهای آنها مخالفتهای خانوادههایشان را برمیانگیزد و سبب میشود تا ماجراهای مختلفی برای هرکدام رقم بخورد...
کتاب زندگی یک عروسک چرک تاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستانهای ایرانی هستید، خواندن کتاب زندگی یک عروسک چرک تاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زندگی یک عروسک چرک تاب
کلید رو تو سوراخ در چرخوندم.
-"مامانی... مامانی؟" مادرم جواب نداد حتماً رفته طبقهی پایین خونه همسایه، یا رفته خونه همسایه دو در اونورتر. به هر حال انگار تو خونه منم و منم. همین که وارد میشم بیاونکه کیفم رو، رو مبل بذارم یا مانتومو از تنم دربیارم فقط شال رو از دور گردنم باز میکنم و میذارم رو دستهی مبل و مستقیم میرم سمت میزی که کنار پنجره آشپزخونه س. سر راه یه چاقو بر میدارم و به کنار میز که رسیدم، سر نایلون فریزر رو با چاقو میبرم و ماهی قرمز رو با آبش میریزم تو تُنگی که روی میز هست. ماهی تو کیسه با جریان آب کج و کوله میشه و میافته تو تُنگ کنار ماهی قبلی. ماهیا هر دو گیج و ویج از اینکه دوتا شدن؛ با سرعت بیشتری کنار هم اینور اونور میرن. غذای ماهی کنار تنگه. درش بازه و سیخکی روی میز گذاشته شده. یه کم غذا بهشون میدم. مادرم بعد از اون گلدون شمعدونی که تو راه پله گذاشته، این ماهی رو از همه دنیا بیشتر دوست داره.
چقدر خونه مامانم اینا ساکته. به قول یکی از دوستانم، اگه تو اتاق خواب خونه که تو انتهای دیگه خونهس یه پشه کوچیک پر بزنه، اینور خونه، میتونی صداشو بشنوی! چه میدونم از اولش اینطوری بوده دیگه.
بعد از اینکه کیسه خالی رو تو سطل آشغال انداختم، میرم طرف اتاق خوابم. یه کتاب روی تخت خواب هست که از دو شب قبل که با شوهرم از شبنشینی اومده بودیم، اینجا جا گذاشتمش. اینقدر به این کتاب علاقهمند شدم که همه جا با خودم میکشمش که اگر وقت بشه لااقل یه خط دیگه ازش بخونم.
از پنجره اتاق خواب صدای ساز میآد، پنجره رو باز میکنم، صدای ساز و آواز از خیابون پشتی میآد. خیلی وقتا تو این موقع سال دو تاجوون تو این خیابون ساز میزنن و در و همسایه یه پولی بهشون میدن. نمیدونم چرا اغلب تو این خیابون. صدای آکاردئونشون میآد: سلطان قلبم تو هستی...
میرم تو فکر سالهایی که ازدواج نکرده بودم. وقت و بیوقت، اما دم عیدها حتما، کسی تو این کوچه زیر آواز میزد. راستی راستی بدون اینکه بدونم و بفهمم، روزها پشت سرهم رفت و رفت و انگاری واقعاً منم شدم یه آدم بزرگ. هوای اسفند، اینجا تو شهر من زنجان، از هر جای دیگه بیشتر بهم میچسبه. همه سالهایی که اسفندش رو، دور از خونه و تو تهران سپری کردم، این یه نفس عمیق رو به خودم بدهکار موندم.
صدای در خونه اومد؛ در باز شد و مادرم اومد تو.
-'سلام'
- 'سلام'
- 'کی اومدی؟'
- 'یه ربعی هست. واسه این سوگلی ت یه دوست خریدم که تنها نباشه. بالاخره دو سالش تموم شد.'
- ' ببینمش...دست شما درد نکنه. '
- 'رویا رفت'
- لب و لوچهشو به هم فشار داد و سرشو تکون داد. بعد گفت: 'حیف شد.' سرمو تکون دادم که یعنی موافقم.
- 'تازه خانم نجفی اینا هم دارن جمع و جور میکنن. احتمالاً یکی دو هفته بعد، یه سری از اسباباشونو ببرن.' نگاهم کرد و فهمید دلتنگم.
پرسید چرا لباس در نمیآرم. منم گفتم که باید برم طرفای مرکز شهر، خرید. ته دلم میدونستم تمومش بهانه س. خیلی دلم گرفته بود واسه همین میخواستم بزنم بیرون. اتاق خواب خونه پدریم خاطرات سالهایی که با رویا بودم رو بیشتر تداعی میکرد و باعث آزارم میشد. میخواستم برم تو شهر، تو شلوغی مردمی که با عجله برای عید خرید میکردند و خوش بودند. اصلش این بود که میرفتم پرسه بزنم و دلتنگیامو اونجا تو خیابونا جا بذارم. به خودم میگفتم، این اولین ماه اسفنده که بعد از شاید ده سال میتونم تو شهر خودم باشم و ازش لذت ببرم.
حجم
۱۰۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۱۹ صفحه
حجم
۱۰۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۱۹ صفحه