کتاب قلب سرخ
معرفی کتاب قلب سرخ
کتاب قلب سرخ نوشته فوزیه کریمی است. این کتاب روایتی جذاب و خواندنی است که در روستا اتفاق میافتاد. داستانی جذاب از درگیریها و زندگی مردمانی متفاوت است.
کتاب قلب سرخ شما را از زندگی روزمره جدا میکند و به دنیای تازهای میبرد که درآن فرصت دارید زندگی آدمهای دیگر را هم ببینید. کتاب قلب سرخ روایت آدمهایی است که شاید در زندگی فرصت نکنید آنها را ببنیم.
خواندن کتاب قلب سرخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قلب سرخ
رأس تپه چغای با آن فضای تاریخی و طبیعت زیبایش در عصرهای تابستان چشم انداز قشنگی دارد. بچهها در سرآشیبی روی چمنها میدوند و بازی میکنند، مردم کنار دریاچه لذت میبرند و گوشه گوشة تپه زیراندازی پهن کردهاند و با خوردن چای و میوه، شیرینی و گاهی کشیدن قلیان ساعاتی را خوش میگذارنند! در قسمتی از تپه صخره نوردها مشغول تمرینند، بالای آبشار دختر و پسرهای جوان غرق در رویاهای خود قدم میزنند.
روزهای جمعه، جمعیت مثل مور و ملخ از تپه بالا میروند. مردی با قد متوسط، کلّهای بزرگ و پیشانی گشاده همراه با موهای جو گندمی و کاسه چشمانی به گودی نشسته که رنگ آبی در آن موج میزد، شانههای پهن و بازوانی بزرگ که نشان از پهلوانی شکسته خورده را داشت، زانو به بغل گرفته بود و در بالای (تپه چغا) نشسته بود، هرازگاهی به آسمان نگاه میکرد و روی چمنزار دراز میکشید. نزدیک غروب بود و آسمان با آن فضای بیانتهای آبی فیروزهایش، پرواز پرندهها را در چشمانداز زیبای خود جا داده بود. خورشید کم کم غروب میکرد و مانند گوی آتشینی در مغرب فرو میرفت.
مرد دلخور زیر لب غر میزد: ـ چه زود غروب شد. امروز هم گذشت؟ او دلگیر از گذشته بود، گذشتهای که با خوشه خوشههای رنج پشت سر نهاده بود، همواره زیر چتر آسمان طاق باز دراز میکشیــد، تا ببیند آیـا انتهایی دارد؟ و هــر قدر مینگریست چیزی جز همانند دریـا نمییافت.
در جستجوی چه بود؟ یعنی در آن انتهای بی پایان گم گشتهای داشت!؟ که اینگونه شاعرانه مینگریست. یا شاید به دنبال چشم سبزی بود که تنها در آن انتهای بی پایان میشد یافت. کاش این مصراع را در زندگیاش به کار میبرد، زندگی که جز غرور و کینه چیزی در آن نیندوخت، غرور و کینهای که حیاط مدرسه در چنتهاش انباشت. و این آوای دل مرد بود، برای آبشاری که از نوک چغا فرو میریخت آشکار میشد، نسیم ملایمی موهای جو گندمیاش را پراکنده میکرد و در عین حال پیشانیاش نمایانتر میشد، و پشنگهای آب را که به ریزههای بلور مینمود به سر و رویش میپاشید. این ریزههای بلور که نقرهگون مینمود اندیشهاش را به گذشتهای شفاف برمیگرداند.
صبح دم در خانهای « محقر روی یک دوار سیاه» پسری به دنیا آمد که گریههایش دل صبح را شکافت، مادر ناباورانه هنگام نگاه به نوزاد، ناگهان بیهوش شد. با داد و بیدادهای او همسایهها جمع شدند و دستپاچه هر کدام کاری میکردند که زودتر او را به هوش بیاورند! بعضی بیخ گوشش داد میزدند:
ـ گوهر گوهر، چشماتو باز کن، نگاه کن ببین پسر زاییدی، آن یکی میگفت: بسه دیگه خودتو لوس نکن بلند شو، و میزد روی دست خود و میگفت:
خونم خراب، «جون زن» داره از دست میره، زود باشید، بلند شید یه کاری بکنید، کهنه سوز درست کنید، دِ یالا زود باشید! کهنهای سوخته را گرفته بودند جلوی دماغش تا زودتر به هوش بیاید.
زن بابای گوهر اشک میریخت و میگفت: دود خفهاش کرد تو رو خدا دورش رو خلوت کنید.
مادر شوهر صورتی «کرچ» کرد و گفت: از کی تا حالا زن بابا دل سوز شده؟ بعد شروع کرد به داد و بیداد:
ای مسلمونا، یه کاری بکنید «عروسم آل کرده» به در و دیوار بکوبید، بدویید، بدویید پشت بوم تفنگ در کنید! همه دور گوهر را خالی کردند، هر کدام چیزی بر داشتند، یکی به در تنور میکوفت، یکی پشت پیت میکوفت. یکی به در و دیوار میکوفت، باقر شوهر گوهر که از ناراحتی قرار نداشت، از دیدن این وضع عصبانی شد و فریاد زد:
این چه وضعشه، دارید دستی دستی میکُشیدش، از این طرف با دود دارید خفهاش میکنید، از اون طرف چلنگر خونه راه انداختید! بسه دیگه بابا این مسخره بازیها رو کنار بگذارید؛ رو به مادرش گفت: از تو بعیده، این خرافات چیه به هم میبافید، زن بزرگی هستی به جای اینکه از تجربیاتت استفاده کنی، تعزیه برام گرفتی.
حجم
۱٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۴۰ صفحه
حجم
۱٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۴۰ صفحه
نظرات کاربران
کتاب پرماجرایی بود😇 به نظرم قلب سرخ یعنی قلبی که لبریز از مهرو انسانیت وهمدلی هست یعنی قلبِ رئوفُ یعقوب،قلب مهربونِ زهره،قلب نگرانِ مادرشون، قلب شهدای دفاع مقدس ♥️یه خانواده با تعداد بالای فرزند و با همدلی ومحبتی که نسبت به