دانلود و خرید کتاب جاده یوتیوب محمدعلی جعفری
تصویر جلد کتاب جاده یوتیوب

کتاب جاده یوتیوب

انتشارات:نشر معارف
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۵۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جاده یوتیوب

کتاب جاده یوتیوب نوشته محمد علی جعفری است. این کتاب مسیر سفر به دمشق است، راهی که مدافعان حرم می‌روند و در آن تجربیات یک مسافر را می‌خوانیم. کتاب جاده یوتیوب روایتی روان و جذا است که گاه با ترس و گاه با تعلیق امیخته می‌شود تا ما را با خود همراه کند.

 از جذابیت‌های کتاب جاده یوتیوب، زاویه نگاه راوی از دریچه نویسنده‌ای دغدغه‌مند، پیگیر و کمی بازیگوش است! برای راوی نوشتن اصالت دارد و او سفر می‌کند تا بنویسد.

خواندن کتاب جاده یوتیوب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به سفرنامه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب جاده یوتیوب

شنبه‌شب محمدباقر زنگ زد که: «فردا شب فرودگاه امام باش!» با تعجب پرسیدم: «چرا زودتر خبر ندادین؟ من الآن مشهدم.» گفت: «خرجش یه بلیته تا تهران.» رفتم توی اتاق که کسی صدایم را نشنود: «با خانواده و ماشین شخصی اومدم.» سکوتی بینمان اتفاق افتاد. پیشنهاد دادم: «نمی‌شه دو روز عقب بندازین؟» گفت: «باید بپرسم.» تجربهٔ تا پای پرواز رفتن و کنسل شدن و دست از پا درازتر برگشتن را داشتم. تأکید کردم اگر می‌بینی کل سفر هوا می‌رود، زن و بچه را می‌فرستم و جایی برای ماشینم دست و پا می‌کنم و هر طور شده خودم را می‌رسانم. ساعتِ دوازده شب، مجید را از خواب، زا به راه کردم که چطور راحت خوابیدی؟ پاشو وسایلت را آماده کن که شتر درِ خانه‌ات خوابیده. طفلی توی حالت آلفا، دستپاچه شد که حالا توی این تعطیلی عید از کجا تجهیزات کرایه کنم؟ بهش فهماندم مشکل خودت هست و در این مواقع اصلاً نمی‌شود ناز نخودکشمشی آمد.

پای خبرِ محمدباقر صبر نکردم. کلهٔ سحر، وسایل را ریختم عقب ماشین و راه افتادم سمت یزد. وسط کویرِ طبس زنگ زد که: «هماهنگ شده برای سه‌شنبه. آماده باش تا بهت خبر قطعی بدم!»

تا دوشنبه صبح پی‌گیر بودیم. جوابی نرسید. توی شلوغی عید، بلیت گرفتن کار حضرت فیل بود. ثانیه به ثانیه سایت‌ها را چک می‌کردیم که چندتا خالی مانده. تا سه‌شنبه دستمان توی پوست گرد و خشک شد. دست آخر، نزدیکی‌های ظهر محمدباقر پیامک فرستاد: «پروازتون افتاده برای پنج‌شنبه‌شب.» بهش پیام دادم: «قطعیه؟» جواب داد: «خبر می‌دم.»

به مجید پیام دادم: «وسایلت رو آماده کن برای پنج‌شنبه؛ ولی گوشم آب نمی‌خوره!»

باز تا چهارشنبه هرچه نشستیم، کسی زنگ نزد. توی مهمانی و دید و بازدیدها، دائم چشمم به صفحهٔ گوشی بود و گوشم به زنگ. هرچه هم به محمدباقر زنگ می‌زدم، در دسترس نبود. از طرفی هم مجید مدام پی‌گیر بود که جمع کنم یا نه؟ باید کلی دوربین و متعلقاتش را کرایه می‌کرد. هر روز که سفر عقب می‌افتاد، چوب‌خطّ حسابش بیشتر می‌شد.

محمدباقر، ظهرِ چهارشنبه زنگ زد که: «هنوز قطعی نیست، ولی راه بیفتین.» ظرفیت تمام قطارها تکمیل بود. اتوبوس که نمی‌شد حرفش را زد. تا غروب دوتایی چشم از صفحهٔ لپ‌تاپ برنداشتیم برای شکار صندلیِ خالی که روی هوا بقاپیم. با هزار سلام و صلوات و کلی نذر و نیاز، دوتا بلیت گرفتیم؛ آن هم تکی تکی: من برای همان شب؛ مجید هم با سریع‌السیر صبح پنج‌شنبه.

دم حرکت قطار، به محمدباقر زنگ زدم: «قطعیه؟ بشینم تو قطار؟» گفت: «امید با خدا.» و شمارهٔ یکی به نام «روشن» را فرستاد که زنگ بزنم بپرسم قرارمان در تهران کجاست.

سوت قطار که بلند شد، زنگ زدم به روشن. حاشا کرد که اصلاً کسی با من هماهنگ نکرده و اسمتان توی لیست پرواز فردا نیست. محکم و کوبنده گفت: «آقاجان برگرد! کجا داری میای؟ به دوستت هم زنگ بزن صبح راه نیفته!» گفتم: «راه افتادم. اتوبوس که نیست وسطِ راه پیاده شم!»

حُسنیه'
۱۴۰۰/۱۱/۲۱

+یه کتاب جدید میخوام..🙁 _پس جاده یوتیوب رو بخون! +جاده یوتیوب؟! چی هست‌؟ _ یک سفرنامه خاص که شما رو میبره پیش بچه های مدافع حرم و وضعیتشون و ... + نه آخه حوصله گریه ندارم😶‍🌫 _اتفاقا تو این کتاب یک تیم مستندساز، برای ساخت

- بیشتر
کاربر ۱۰۵۱۴۶۲
۱۴۰۰/۰۴/۱۱

در کل یک سفرنامه ی خواندنی است وآدم با نویسنده همراه میشه.طنزی ملایم وجالب داره.ولی خیلی جاها فقط مکالمات نوشته شده و موقعیت توضیح داده نشده ادم گیج میشه یکم که میری جلو تازه کشف میکنی منظور نویسنده چیه.به نظرم

- بیشتر
saghar
۱۳۹۹/۱۲/۲۵

کتاب خوب و خواندنی

کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
۱۴۰۰/۰۱/۱۹

انقدر جذاب بود و روایت هاش دلنشین بود و کلی با کتاب زندگی کردم...حاج عمار یرحمه

sedighe_movaghar
۱۴۰۰/۰۱/۱۰

برای من بسیار جذاب بود و چاشنی طنزش رو دوس داشتم

طلائی
۱۴۰۰/۰۸/۱۳

روایت هاش یکدست نبود، خیلی جاها نویسنده یا خودسانسوری کرده بود یا مجبور شده بود به سانسور بخش هایی از روایت. من نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم

راحله
۱۴۰۰/۰۴/۲۶

خیلی بدیع و نو بود ایده کتاب بسیار روان و جذاب کاش واقعا در خیلی از عرصه ها چنین مستنداتی ثبت بشه وگرنه یکسری خدانشناس به راحتی تاریخ رو تحریف میکنن...

zahra7798
۱۴۰۱/۰۳/۱۳

من نتونستم زیاد ارتباط برقرار کنم با کتاب با اینکه موضوع برام جذاب بود اما قلم خوب نبود بنظرم

جوان خراسانی | javan khorasani
۱۴۰۱/۰۳/۱۲

• نمی تونم بگم کتاب، خیلی قوی بود ولی جالب و قشنگ و همچنین چاشنی طنز فراوان داشت!😋😁 که به خاطر ذوق و ویژگی طنز گونه نویسنده است😁 . بیاید راهی بشیم با دو نفری که معرکه جنگ رو از نزدیک ندیدند آموزش نظامی و عملیاتی

- بیشتر
sdfjvr
۱۴۰۱/۱۲/۲۸

یه کم خوندن کتاب حوصله سربر بود چون به نظرم فضاسازی خوبی نداشت،من همه اسم ها رو با هم قاطی کرده بودم.در چندین نشست خوندمش و سرجمع به نظرم ارزش یکبار خوندن رو داشت،بعضی خاطرات جدید از مدافعان،فضای بین بچه

- بیشتر
نمی‌دانم ایراد از ماست یا سیستم آموزش و پرورش؟ دست‌کم شش - هفت سال، عربی جزء دروسمان بوده؛ اما دریغ از این‌که بتوانیم یک جمله با عرب‌زبان‌ها هم‌کلام شویم!
محمدرضا میرباقری
یادم هست با شهید صدرزاده که صحبت می‌کردم، می‌گفت اوایل دنبال شهادت بودم و مدام فکر می‌کردم که شهید بشم. از حاج‌قاسم شنیده بود: «دنبال شهادت نرو که اگه دنبالش بری، بهش نمی‌رسی.» حاج‌قاسم توی جنگ گفته بود: «هرکس می‌خواد شهید بشه، دستشو بالا بگیره.» بعد اسم کسانی رو که دستشون رو بالا آورده بودن، خط زده بود. ما اومدیم این‌جا خدمت کنیم. دعای حضرت آقا تو مشهد بعد از سال تحویل، خیلی زیبا بود. من هم خودم تا همین چند روز پیش، مدام تو فکر این بودم که: خدایا، این سفر رو سفرِ آخرمون قرار بده! توی خونه عکس‌های صدرزاده، سجاد عفتی، عمار، قدیر سرلک و سیاح طاهری جلوی چشمامه. وقتی این عکس‌ها رو می‌بینم، مدام غبطه می‌خورم. حضرت آقا تو مشهد دعا کردن: «برای این حقیر و همهٔ کسانی که آرزوی شهادت دارن، آخرین پلهٔ زندگی‌شون رو شهادت قرار بده!»
fatemeh
«با عمار و رفقا اصطلاحی داشتیم که به این‌جور جاها می‌گفتیم: جادهٔ یوتیوب. اگه بری می‌ذارنت رو صندلی، سرتو می‌بُرن و فیلمتو مستقیم می‌ذارن تو یوتیوب!»
محمدرضا میرباقری
«کاش بعضی از آقایونِ روشن‌فکر بیان این‌جا رو ببینن! این‌که شب بخوابی و واقعاً حس نکنی و ندونی صبح چه اتفاقی می‌افته؟ مُرده‌ای، زنده‌ای، شهرت دستته، نیست؟! هر آن تلفنت زنگ می‌زنه و نمی‌دونی بچه‌تو کشتن، پدرتو و شوهرتو کشتن، اونو دزدیدن، گرفتن، بردن! وقتی هرج‌ومرج شد، دیگه هرج‌ومرج شده؛ صاحبی نداره که.
راحله
عده‌ای فقط دنبال شهدای خوشگل و خوش‌تیپ هستن. پدر و مادر شهیدی می‌شناسم هیچ‌وقت نمی‌تونن سر قبر بچه‌شون فاتحه بخونن؛ همیشه دخترا روی قبرش یا سفرهٔ عقد پهن کردن یا سفرهٔ نذری!
محمدحسین
گفتم: «اون‌وقت طرف توئیت می‌زنه: اگه تو سوریه خرج نمی‌کردیم، می‌تونستیم ریزگردهای خوزستانو حل کنیم!» مجید هم گفت: «اون‌وقت خوزستانی نبود که بخوای ریزگردشو حل کنی!»
راحله
سوری‌ها، آتش به آتش سیگار می‌گیراندند. انگار توی سالن مه گرفته بود! مجید شاکی شد: «این‌ها آشغال می‌کشند!» خندید: «کم بکش، ولی خوب بکش.» گفتم: «اگه شهید شدی، هفتهٔ مبارزه با دخانیات برات پوستر می‌زنیم و زیرش می‌نویسیم: پیام شهید: کم بکش، ولی خوب بکش.»
soleimannejad.ir
پشت در، باز دست‌خطّ عمار را دیدم. روی دیوار گچی نوشته بود: «ای همهٔ زندگی‌ام حسین!»
محمدحسین
توسلاتش بیشتر بوی امام رضا می‌داد. نمی‌شد جلوش اسمِ امام رضا و مشهد رو ببری. می‌ریخت به هم. هر وقت دل‌شکسته می‌شد، ذکر «یا جواد» می‌گرفت...
محمدحسین
ما می‌خوایم عربستان و اسرائیل رو نابود کنیم. برای همین، حالا حالاها باید زنده باشیم.
محمدحسین
پرسیدم: «ماشالا چند روزه این‌جایین؟» با افتخار گفت: «صد روز.» گفتم: «زن و بچه؟» از جایش پا شد و گفت: «این‌جا که کسی به فکر زن و بچه نیست!»
محمدحسین
اینو به شما بگم که آن درد رو خدا می‌گیره. شنیدم یکی می‌گفت توی خواب به دوستِ شهیدم گفتم: «چی شد که شهید شدی؟» گفته بود: «داشتیم از پُلی رد می‌شدیم که یه‌دفعه دیدیم ادامهٔ پُل، باغ و گلستانه.» نگو داشته از روی پُل رد می‌شده که تیر به سینه‌ش اصابت کرده!
شباهنگ
ابتدای یکی از کوچه‌ها، مأمور تفتیش پرسید: «ایرانی؟» به نشانهٔ تأیید سر تکان دادیم. چشمش برق زد. شانه‌مان را بوسید و گفت: «حبیبی.»
محمدحسین
این جنگ یه روزی تموم می‌شه؛ ولی اون چیزی که برای مردم سوریه می‌مونه، همینه که می‌گن ایرانی‌ها به ناموسمون نگاه نمی‌کردن! به اموالمون دست‌درازی نمی‌کردن!»
Aref211
حضور ایران در این‌جا برای یه چیز دیگه‌ست. بیاین اسد رو کمک کنین و اگه نرین، میان تو کشورمون درست؛ ولی به نظر من، اصل و اساس این ماجرا همون بحث ظهوره. نشونه‌شم اتحاد شیعیانه. تا دو سال پیش تو عراق، شیعه سرِ شیعه رو می‌بُرید! این گروه با اون گروه نمی‌نشست غذا بخوره! این به اون می‌گفت کافر، اون به این می‌گفت مجوس! الآن این‌جا تو یه جبهه افغانی هست، عراقی هست، پاکستانی هست، سوری هست، ایرانی هست... واقعاً یه سپاه درست شده!
Razie
- محمدحسین محمدخانی یکی بود مثل خودمون. پاش می‌افتاد شاید چهارتا فحش هم از ما بیشتر بلد بود! ولی فرقش این بود که استخونش رو جلوی خونهٔ خوب کسی پیدا کرده بود... شما می‌دونستی اگه افسارت رو بدی دستش، تو رو درِ خونهٔ یزید نمی‌بره؛ می‌بره جلوی خونهٔ امام‌حسین(ع) .
نور
روی دیوار یادگاری می‌نوشتند: «دنیا بداند ما از راه امام خمینی بازنمی‌گردیم». پایینش هم نوشته بود: «لبخند بزن دلاور».
شباهنگ
رسول پرسید: «امیر! سرشیر به عربی چی می‌شه؟» کدخدا گفت: «رأس اسد!»
شباهنگ
حاج‌آقا بعد از خوش‌آمدگویی، راهنمایی کرد که همه فرم مشخصات را پر کنند؛ سؤالاتی بود که تهش باید گرا می‌دادی اگر شهید شدی، به کی و کجا خبر دهند. سرِ محل دفن پیشنهادی، با مجید بین کربلا و مشهد و وادی‌السلام اختلاف سلیقه داشتیم!
محمدحسین
«کاش بعضی از آقایونِ روشن‌فکر بیان این‌جا رو ببینن! این‌که شب بخوابی و واقعاً حس نکنی و ندونی صبح چه اتفاقی می‌افته؟ مُرده‌ای، زنده‌ای، شهرت دستته، نیست؟! هر آن تلفنت زنگ می‌زنه و نمی‌دونی بچه‌تو کشتن، پدرتو و شوهرتو کشتن، اونو دزدیدن، گرفتن، بردن! وقتی هرج‌ومرج شد، دیگه هرج‌ومرج شده؛ صاحبی نداره که. مدتی توی حلب مسیری رو می‌رفتی، موقع برگشت می‌دیدی بسته‌ست! جاده‌ای که تا دیروز با امنیت می‌رفتی، تا ماه پیش با خیال راحت می‌رفتی، حتی تو شب، یهو می‌دیدی تو روز هم نمی‌تونی بری. چند نفر وسط جاده، ایست و بازرسی زده بودن با پرچم جدید! اون زمان ناامنی رو بیشتر حس کردم. در یه چنین فضایی وقتی می‌ری ایران، می‌بینی چه لذتی داره! چه حس آرامشی!
f.r

حجم

۱۶۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۱۶۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۷۲,۵۰۰
۳۶,۲۵۰
۵۰%
تومان