دانلود و خرید کتاب همه روزهای رفته کیت د وال ترجمه مریم رئیسی
تصویر جلد کتاب همه روزهای رفته

کتاب همه روزهای رفته

نویسنده:کیت د وال
انتشارات:انتشارات خوب
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب همه روزهای رفته

کتاب همه روزهای رفته داستانی نوشته کیت د وال با ترجمه مریم رئیسی است. این داستان درباره زنی به نام مونا است که کارش عروسک سازی است و در کنارش، در تلاش است به زنانی که فرزندانشان را از دست داده‌اند، دلداری بدهد تا با دردشان کنار بیایند.

نشریه ایندیپندنت، کیت د وال، نویسنده کتاب همه روزهای رفته را به دلیل شیوه بیان انتقادات اجتماعی‌اش، تحسین کرده است. 

درباره کتاب همه روزهای رفته

همه روزهای رفته، روایتگر داستان زنی شصت ساله به نام «مونا» است. مونا در کار ساخت و فروش عروسک است. او عروسک‌های کوچک کلکسیونی می‌سازد و در کنار کارش، سعی می‌کند به زنانی کمک کند که فرزندان و نوزادان خود را از دست داد‌ه‌اند. او می‌خواهد برای این زنان کاری کند تا اندوهشان را کمتر حس کنند. 

مونا در طول داستانش، گریزی به خاطراتش می‌زند. از گذشته و حال می‌گوید و زندگی روزمره‌اش را در ترکیب با گذشته و حال، به روایتی تاثیرگذار بدل کرده است. 

کتاب همه روزهای رفته را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از طرفداران ادبیات داستانی هستید، کتاب همه روزهای رفته را بخوانید و از داستانی زیبا لذت ببرید. 

بخشی از کتاب همه روزهای رفته

«مونا، معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟»

مونا جواب می‌دهد: «بازی می‌کنم بابا.»

«قرار بود کجا باشی؟ بهت گفته بودم الان باید کجا باشی؟»

«پیش مامان.»

«و چی‌کار کنی؟»

«آخه بابا...»

پدر خم می‌شود تا جایی که سرش هم‌ردیف سر مونا قرار بگیرد و هر دو دست بچه را می‌گیرد توی دست‌هایش و کمی می‌کشد به سمت خودش.

«پیش مامان موندن برات خسته‌کننده شده مونا؟ چون دیگه نمی‌تونه مثل قبل بلند بشه بیاد باهات بدوئه طرف موج‌ها؟ چون نمی‌تونه تو رو بنشونه روی پاهاش و موهات رو شونه کنه؟ چون از توی رختخواب بیرون نمی‌آد؟ به‌خاطر اینه مونا؟»

همان‌طور که حرف می‌زند، رشته‌های موی بلوند روشن مونا را که باد زده و آورده روی چشمش، کنار می‌زند.

«آره بابا.»

«یه روزی...» پدر با لحنی مهربان حرف می‌زند تا مونا حس نکند دارد سرزنش می‌شود. «دخترم، یه روزی، دلت می‌خواد این لحظه‌ها برگردن. با خودت می‌گی آخه چطور اون‌ها رو از دست دادم و دلت می‌خواد برگردن. زمان خیلی فریب‌کاره.»

از جایش بلند می‌شود، ماسه‌ها را از شلوارش می‌تکاند و مونا هم می‌پرد پشتش تا برگردد خانه. پدر آهسته‌آهسته از روی تل‌ماسه‌ها می‌رود. دست‌های مونا دور گردنش حلقه شده و سینه‌اش چسبیده به کمر پدر.

«فریب‌کار یعنی چی بابا؟»

پدر همیشه دوست دارد همه‌چیز را کامل برای مونا توضیح بدهد؛ پس مونا انتظار یک جواب طولانی دارد که احتمالاً باعث می‌شود به خانه رسیدنشان به تأخیر بیفتد.

پدر می‌گوید: «می‌تونی اون رو کش بدی یا مختصرش کنی. می‌تونی کوتاهش کنی، بلندش کنی.»

«چطوری؟»

مونا خودش را می‌چسباند به پدر. سرش را کمی می‌چرخاند تا قبل از اینکه دریا پشت تپه پنهان شود، برای آخرین بار نگاهی به آن بیندازد. پدر هم سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید: «موج دریا، تمام نگرانی‌های زندگی را با خود می‌برد.»

کار همیشگی‌اش است؛ به جای اینکه صاف برود سراغ جواب سؤالی که ازش پرسیده شده، قسمتی از یک شعر یا کتاب را بازگو می‌کند. درضمن، احتمالاً دریا هم دیگر این قدرت جادویی‌اش را از دست داده، چون پدر مونا این روزها مدام نگران است؛ تازه الان هم درست کنار دریاست ولی با شلوار و کفش نامناسب، بدون اینکه حتی شانه‌ای به موهایش زده باشد. هیچ‌کدام هم ربطی به کش دادن زمان ندارد.

مونا می‌پرسد: «تمام نگرانی‌های زندگی رو با خودش می‌بره؟» پدر سرش را تکان می‌دهد و دیگر چیزی نمی‌گوید.

به خانه که می‌رسند، مونا مستقیم می‌رود بالا پیش مادرش که توی تخت نشسته و آن کلاه بافتنی افتضاح را هم روی سرش گذاشته؛ همانی که دورش تکه‌های مو چسبیده. همان موی سیاهی که روزی روی شانه‌های مادرش را می‌پوشاند یا مثل یک طناب بافته‌شده، پشت کمرش آویزان می‌شد. ولی حالا مونا می‌تواند از لای این پوشش نازک ببیند که از آن‌همه مو دیگر تقریباً چیزی روی سر مادرش نمانده. از آن کلاف زیبایش فقط رشته‌هایی آویزان مانده به این کلاه بافتنی یا خطوط سیاهی شبیه جلبک‌های خشکیده روی سنگ‌ها، که روی بالشتش رها شده‌اند. آن زخم‌های گوشه لب‌های مادرش هم که دیگر هیچ. زخم‌هایی که مونا را از بوسه دادن به مادر گریزان کرده است. خدا از سر تقصیراتش بگذرد.

مادر مونا از توی سبد خیاطی یک تکه پارچه کتانی درمی‌آورد و می‌گیرد جلوی پنجره.

به مونا می‌گوید: «بیا ببین نور از لای بافت پارچه چطوری می‌شه. می‌بینی؟ رنگ پوست آفتاب‌سوخته تو می‌شه توی تابستون‌ها مونا.»

«آره مامان.»

«مونا، وقتی تو بزرگ بشی و برای خودت خانومی بشی، می‌ری به کشورهای دیگه. به ایتالیا، فرانسه و اسپانیا. یه جای خیلی دور که هر روز خدا هوا گرم باشه. اون‌وقت پوستت از این هم برنزه‌تر می‌شه.»

niloofar
۱۴۰۰/۰۳/۱۳

قصه ی فوق العاده ای بود. به نرمی و بدون ذره ای گسیختگی در زمان جابه جا می‌شد و خواننده را با لطافت احساسات زنانه‌ی شخصیت اول قصه، با خود بالا و پایین می برد و با شدت و سختی

- بیشتر
kiana2011
۱۴۰۰/۰۴/۲۰

کتاب قشنگیه. وسطا یه کم خسته کننده میشه ولی نه در حدی که کتاب رو بزاری کنار

عشق مثل تاب‌سواری در پارک است؛ وقتی آدم خیلی تند می‌رود، درست به آن بالا که می‌رسد انگار زنجیرهای آهنی یک لحظه از هم جدا می‌شوند و آدم بی‌وزن و ثابت در هوا می‌ماند و بعد حلقه‌ها دوباره همدیگر را می‌کشند و آدم کشیده می‌شود پایین و بعد دوباره بالا، بالا و بالا؛ چند لحظه معلق می‌شود در هوا و بعد ویژ، دوباره برمی‌گردد پایین. برای مونا بودن با ویلیام هم همین حس را دارد؛ همان لحظات اندکی که بی‌وزن و معلق است و قلبش می‌آید توی دهانش.
daisy
چون می‌گن خونه همون جاییه که آدم دلش خوش باشه
daisy
«خب دخترها عاشق عروسکن، تا بوده همین بوده، درسته؟ ما فقط دنبال یه چیزی هستیم که دوستش داشته باشیم. حالا اون چیز می‌تونه اصلاً عروسک آدمیزاد نباشه. می‌تونه گربه، خرس کوچولو یا اسب باشه.»
daisy

حجم

۳۲۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

حجم

۳۲۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

قیمت:
۱۱۰,۰۰۰
تومان