کتاب سایه سدر
معرفی کتاب سایه سدر
کتاب سایه سدر داستانی از نسرین رفیعیمنش است که در انتشارات اهورا قلم به چاپ رسیده است. این کتاب داستان زندگی دختری به نام شقایق است که از یک تصادف نجات پیدا میکند و نگرانیهای مادرش، باعث میشود تا به خاطراتش از روزهای جنگ برود...
شقایق، شخصیت اصلی داستان است. درست روزی که از مدرسه به خانه برمیگشت، متوجه شد که موتوری به سرعت به کودکی نزدیک میشود. برای اینکه بچه آسیبی نبیند، جلو میدود و او را نجات میدهد اما پای خودش میشکند. همین موضوع سبب میشود تا مادرش با نگرانی به بیمارستان بیاید و نگرانیاش ادامه پیدا میکند. به خاطراتش سرک میکشد و به یاد خاطرات خودش از دوران جنگ و دوران مقاوت دزفول میافتد...
تمام وقایعی که در کتاب سایه سدر بیان میشوند، برگرفته از واقعیت هستند اما نسرین رفیعیمنش، با هنرمندی تمام موفق شده است تا رنگ و بوی داستانی به آن ببخشد.
کتاب سایه سدر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
سایه سدر را به تمام دوستداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سایه سدر
با صدای پیامی که روی موبایلم آمد رشته افکارم پاره شد. پیام از طرف ساتین بود. انگار او هم مثل من نخوابیده بود. برایم یک پیام فرستاده بود. دیروز دوباره با هم تلفنی صحبت کرده بودیم و قرار بود ساتین هم مثل من خاطرات اطرافیانش را در مورد جنگ بپرسد و با هر کس که توانست مصاحبه کند و فایلهایشان را برایم بفرستد. حالا برایم چند فایل صوتی فرستاده بود به همراه یک پیام. (این فایلهای صوتی رو گوش کن. خاطرههای مامانم رو برات فرستادم)
میدانستم مامان ساتین حدود ده سالی از مامان من بزرگتر است و حتماً خاطرههای بیشتری از آن دوران دارد. هدفن گوشیام را وصل کردم تا صدایش مزاحم کسی نشود. وقتی دکمه شروع را زدم. صدای مامان ساتین را تشخیص دادم که داشت خاطراتش را اینگونه تعریف میکرد: «اوایل که جنگ شروع شد، مردم هنوز گیج بودند و نمیدونستند که قراره دقیقاً چه اتفاقی بیفته. اعلام جنگ دقیقاً روز سی و یکم شهریور بود. اون زمان من دبیرستان میرفتم و قرار بود خواهر کوچکم رو که کلاس اول میرفت به مدرسه ببرم. آنقدر عاشق مدرسه بود که از اول تابستون همه رو کلافه کرده بود. برای شروع مدرسهها روزشماری میکرد. روزی هزار بار لباسها و کیف و کتابهاش رو روی زمین پهن میکرد و با عشق نگاهشون میکرد و دوباره جمع میکرد و چند ساعت بعد این کار تکرار میشد. خلاصه روز سی و یکم شهریور که کلاس اولیها برای کلاسبندی به مدرسه میرفتند با شوق و ذوق فراوون لباسهاش رو پوشید و دستش رو گرفتم تا بریم مدرسه. وقتی رسیدیم مدرسه همه چیز آماده بود، برای بچهها تزئینات انجام داده بودند و کوچولوها شاد و سرحال از این طرف به اون طرفمیرفتن. منقلها آماده بود تا زغالها روشن بشه و برای بچهها اسپند دود کنن؛ ولی زغالی روشن نشد و دود اسپندی به هوا نرفت تا بچهها از چشم بد به دور باشند. چشم نااهل به خاک سرزمینمون طمع کرده بود و دیگه از اسپند هم کاری بر نمیاومد، چیزی فراتر از اینها میخواست که از نگاه ناپاک دشمن در امان بمونیم. من اون روز خواهرم رو با چشم گریون به خونه برگردوندم. عراق اعلام جنگ کرده بود و مدارس تعطیل شد. یک بچهٔ کوچک هفت ساله که ماهها برای مدرسه رفتن شوق و ذوق داشت چه میفهمید جنگ چیه؟ چه میفهمید خطر چیه؟ اما من اضطراب و نگرانی رو در چشمهای مردم میخواندم. اولین طعم شروع جنگ رو با حملهٔ هوایی که به پایگاه وحدتی شد، حس کردیم. هواپیماهایی که پادگان رو موشک زدند و اینگونه به ما اعلام جنگ کردند. یک سال مدارس تعطیل شدند و بعد از اون دوباره باز شدند. اون یک سال توی خونه درس خواندیم و فقط پایان سال برای امتحانات مدارس باز شدند. خواهرم سال بعد تونست به مدرسه بره اما زیر سایه موشکها و حملههای هوایی بدون شور و هیجان. اولین موشک که به شهر برخورد کرد مردم هنوز نمیدونستند که موشک چیه، گیج و سردرگم نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده؛ اما در اون هشت سال آنقدر موشک و بمب و راکت به طرفمون پرتاب شد که کار کشته شدیم! کشور عراق با ما فاصلهٔ چندانی نداشت. رادیوهای عراقی فرکانسها رو تقویت کرده بودند و به راحتی موج رادیوهای عراقی روی رادیوهای ما شنیده میشد. گویندههایی با صدای نخراشیده به زبان فارسی هر روز با توهین و تحقیر مردم و مسئولان کشور سعی در تضعیف روحیه ما داشتند. تقریباً هر روز لیست شهرهایی که قرار بود مورد حمله قرار بگیرند اعلام میشد. الف- دزفول. الف- دزفول. الف- دزفول. و هر روز اولین شهر در ابتدای لیست دزفول بود که باید موشکباران میشد. الف- دزفول برای ما، واژهٔ بسیارآشنایی شده بود. الف-دزفول یعنی خانههای ویران شده. یعنی پیکر فرزند، پدر، مادر؛ یعنی آغوشهای خالی با طعم بیکسی. الف- دزفول یعنی، صدای ستونهای مرگی که شادی و هیاهوی بچهها رو در خود میبلعیدند و ویرانهها رو به یادگار میگذاشتند... .
از زمین و هوا مورد حمله قرار گرفته بودیم. در طول جنگ بیشتر از ۳۰۰ حمله هوایی به شهر ما شد. ۱۷۶ بار با موشکهای زمین به زمین شهر رو زدند، موشکهای شش، نه و دوازده متری و ۲۵۰۰ بار مورد اصابت گلولههای توپ قرار گرفتیم. حتی فکر کردن به اعداد هم سر آدم رو به درد میاره. حالا که فکر میکنم، خودم هم برایم تعجبآوره که چطور موندیم و جا نزدیم. چطور روزی هزاربار مُردیم و دوباره از نو زنده شدیم! مردم توی زیرزمین خونهها پناهگاه درست کرده بودند. شبها در تاریکی مطلق باید سپری میشد چون حتی نور یک کبریت هم ممکن بود بهوسیلهٔ دشمن دیده بشه. ورودی زیرزمینها رو با چندین لایه پتو میپوشاندند و بارها چک میکردند که نوری به بیرون درز نکنه. آن وقت شاید میشد یک شمع کوچک روشن کنیم و در پرتوی نورش قدری با اضطراب کنار هم باشیم. شیشههای خونهها رو با چسب کاغذی پوشانده بودیم و با گِل حسابی رنگشون رو تیره کرده بودیم. گِل برای این بود که جلوی عبور نور رو بگیریم. وقتی هواپیماهای دشمن میخواستند بمب و راکت بندازند، ارتفاعشان رو خیلی سریع کم میکردند و دیوار صوتی شکسته میشد و صدای مهیبی ایجاد میکرد، شیشهها خُرد میشدند و تکههای شیشه در همهجا پراکنده میشد، انفجار بمب و موشک هم همین کار رو میکرد، بهخاطر همین شیشهها رو چسب میزدیم تا از درصد آسیبها کم کنیم.
حجم
۲۴۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۲۴۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه