کتاب قتل غیرعمد
معرفی کتاب قتل غیرعمد
داستان قتل غیر عمد نوشته ندا منزوی ماجرای دختر جوانی است که یک زندگی نابسامان را تجربه کرده و به دلیل نداشتن تعادل روانی مرتکب قتل پسر شیرخوار خود میشود.
درباره کتاب قتل غیر عمد
سمیه پس از گذراندن یک تصادف و مدتی بودن در کما دیگر ادم سابق نیست . او به نوعی مسخ شدگی و منگی دچار شده است. پدر و مادرش نیز درگیر کارهای خود هستند و برادرانش هم به راههای خلاف کشیده شدهاند. برادر کوچکتر او دوستی به اسم آرش دارد که ساقی مواد مخدر است و متاسفانه برادر سمیه را معتاد کرده است اما سمیه که حال مناسبی ندارد، متوجه چیزهایی که در اطرافش میگذرد نیست و حتی سعی میکند توجه آرش را جلب کند تا این که روزی خبر میدهند برادر کوچکش در دریا غرق شده است. پس از این ماجرا، آرش به خواستگاری او میآید و والدین سمیه بیاینکه خواست قلبی او را درباره ازدواج بدانند او را به خانه بخت میفرستند. بعد از مدتی اتفاقات دردناک دیگری در خانواده سمیه میافتد و آرش هم که معتاد شده دست به کارهایی میزند که دختر بیچاره را که حالا صاحب فرزندی شده، عاصی میکند تا این که فاجعه اتفاق میافتد.
خواندن کتاب قتل غیرعمد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستان های اجتماعی و عبرتآموز را به خواندن قتل غیر عمد دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب قتل غیر عمد
داداش رو تخت خوابیده بود.
باز هم مریض شده بود.
خیلی رنگش پریده بود.
آقا آرش نگاهم کرد.
گفت بذار داداش استراحت کنه.
با من بیا بهت بگم.
رفت تو آشپزخونه.
گفت اسفند داری؟
گفتم آره...
مامان بالای کابینت میذاره.
گفت هر وقت ما اومدیم برامون دود کن.
با سر اشاره کردم که چشم.
دیگه از فردا شب علاوه بر چاییدادن، اسفند هم دود میکردم.
دیگه اومدن آرش برام سرگرمی شده بود.
حتی با مرجان هم بیرون نمیرفتم.
تازه چند روز هم مدرسه نرفتم.
آخه آقا آرش دیر میرفت...
و حال داداش سپهر هم بد بود.
من هم خواب میموندم.
صبر میکردم بره بعد بخوابم.
خب زشت بود منم برم بخوابم.
درست میگم؟
مهمون بود مگه نه؟
به فرشته گفتم من خسته شدم.
سرم درد میکنه میشه بریم.
اصلاً چرا من اینجام.
من میترسم.
بازم باید تعریف کنم؟
فرشته گفت نه سمیه جان!
باشه بقیهاش براي فردا.
یادت میمونه تا کجاشو گفتی؟
گفتم آره.
هر شب، همشو برا خودم تعریف میکنم.
بعد میترسم.
اولش خوبه.
بعد ترسناک میشه.
گریهام میاد.
حالم بد میشه.
بریم...
الآن اتاقم درش بسته میشه.
دست فرشته رو گرفتم و رفتم.
اون شب خیلی بد خوابم برد.
صبح زود فرشته مهربون اومد تا به من صبحونه بده...
بهش گفتم میشه بریم تعریف کنم.
میترسم یادم بره.
گفت الآن میان.
زنگ زدم بهشون گفتم بیدار شدی.
منم تند تند راه میرفتم.
آخه میترسیدم یادم بره.
چند دقیقه بعد فرشته اومد.
گفت سمیه جان آمادهای؟
بریم؟
دستاشو محکم گرفتم.
ولی این بار تند تند میرفتم.
دوست داشتم داستان زندگیمو تعریف کنم.
میگن خوب تعریف میکنم.
دوباره جلوي در همون اتاق ايستادم.
در رو باز کرد...
اینبار، مامان نبود.
خیالم راحتتر شد.
آخه گناه داشت... پشت در، هی گریه میکرد.
منم دلم میسوخت دیگه.
آخه مامان اصلاً اندازهی من اینجا رو دوست نداشت.
هر وقت اينجا میاومد چشمهاش قرمز میشد.
تازه دستهاش هم میلرزید.
نشستم و نگاهش کردم.
بهش گفتم داری مینوسی؟
واقعاً مسخرم نکردی!
گفت آره دخترم مینوسیم.
بگو! خیلی قشنگ داری تعریف میکنی.
گفتم تا اون روز که مامان زنگ زد گفت دارن برمیگردن تهران.
تعجب کردم.
گفتم مگه تموم شد کارتون.
گفت نه.
تو نمیذاری!
من کاری نداشتم.
بعد فهمیدم...
نمرههام که بد شده بود مامان مرجان زنگ زده به مامانم.
گفته که نمرههام بد شده.
تازه گفته دو روز هم مدرسه نرفتم.
نباید میگفت.
اون دوست من بود. نباید به مامانش میگفت.
این یه راز بود.
براي همین باهاش قهر کردم.
حجم
۲۸۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
حجم
۲۸۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه