کتاب بازگشت به گذشته
معرفی کتاب بازگشت به گذشته
کتاب بازگشت به گذشته نوشته ندا منزوی است. این کتاب داستانی جذاب است که شما را با خود به ماجرای زندگی یک زن میبرد، زنی که اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری را از سرگذرانده است.
درباره کتاب بازگشت به گذشته
سپیده دختر کوچک حاج کاظم است و همه میدانند برای نزدیک شدن به حاج کاظم باید دل سپیده را به دست آورند. هرروز همی اتفاق میافتد و آنها به هم نزدیک و نزدیکتر میشوند سپیده هم روز به روز چاقتر میشود، تا اینکه حاج کاظم میمیرد و رفتار همه با سپیده عوض میشود اما این موضوع زمانی شدید میشود که میفهمند حاج کاظم نیمی از اموالش را به نام سپیده کرده است. اما دلیلش چیست. در کتاب بازگشت به گذشته میتوانید ماجرایی شگفت انگیز را دنبال کنید.
خواندن کتاب بازگشت به گذشته را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان فارسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بازگشت به گذشته
بالأخره یکیشو با زور تنم کردم و از اتاق در اومدم. با چشمهای پر از اشک وارد سالن پذیرایی شدم. داداش محمد و خانومش نشسته بودن و من با گریه گفتم مامان من لباس ندارم. هر چی تنم میکنم دکمههاش بسته نمیشه. تا مامان اومد حرفی بزنه داداش محمد نگاهی کرد و گفت:
خب دیگه یکی یه دونه حاج کاظمی! بس که میخوری!
شدی عین یه کوه گوشت!
و خانومش شروع کرد به خندیدن.
اولینباری بود که حس کردم همهچی بهم ریخته. با همون لباس رفتم توی حیاط و لب حوض نشستم تا بابا بیاد. داداش محمد اومد و کلی باهام حرف زد. مامان کلی التماس کرد. ولی اصلاً به روم نیاوردم و فقط گریه میکردم. بالأخره حاج بابا اومد.
من بدو بدو رفتم سمتش...
بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن. با چشمهای پر از اشک نگام کرد و گفت: چی شده دخترم؟ منم ماجرای لباس و خندیدن زنداداش و حرف داداش رو گفتم. اول دستی رو سرم کشید و گفت دخترم تو داری بزرگ میشی، توی سن رشدی. معلومه وقتی بزرگ میشی لباسهات برات کوچیک میشه. دیگه هیچوقت از این چشمهات اشک نیاد مگه روزی که من نباشم... بعد رفت سمت اتاق. بعد از چند دقیقه صدای دادش بلند شد و چند دقیقه بعد داداش محمد و خانومش رفتن. تولد رفتن اون روز من هم کنسل شد. دیگه از اون روز همهچی بهم ریخته بود. حاج کاظم کلی با مامان هم دعوا کرد که باید برام لباس میخریده. از اون روز داداش و خانومش چند ماهی اصلاً سر سفره نبودن... کل خانواده یهجورایی از هم پاشیده شده بود. بالأخره با کلی پا در میونی مامان اوضاع یه کمی بهتر شد. ساعتهایی که حاج کاظم نبود داداش یه سر به مامان میزد و میرفت. والا بابا دستور داده بود که دیگه پاشونو تو خونه نذارن. تا مدتها جو خونه به همین منوال بود. تا اون روز. داداش و خانومش اومدن.
اونا برام یه گربه آورده بودن.
اینقدر ذوق کردم که حاج بابا همه نارحتیشو فراموش کرد. دیگه اوضاع بهتر شد و رفت و آمدها شروع شد. نزدیک عید بود. همه عروسها برای کمک اومده بودن تا بتونن کارهای عید رو زودتر تموم کنن. آخه حاج کاظم دستور داده بود اول باید با کمک مامان، خونه رو تمیز کنن بعد برن سراغ تمیزکاری خونههای خودشون. مامان و آبجیها و عروسها مشغول تمیز کردن انباری بودن.. من، لب حوض نشسته بودم. در حال خوردن ساندویچي بودم که بابا هر روز میخرید و میداد شاگرد مغازه برام بیاره.
حجم
۲۷۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۴ صفحه
حجم
۲۷۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۴ صفحه