کتاب بوی باروت سوخته
معرفی کتاب بوی باروت سوخته
کتاب بوی باروت سوخته مجموعه داستانهای کوتاه از نویسندگان مختلف است که به همت سلمان کریمی گردآوری شده و با کمک دفتر آفرینشهای ادبی حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان منتشر شده است.
درباره کتاب بوی باروت سوخته
بوی باروت سوخته مجموعه چند داستان از نویسندگان مختلف است که در یک مجموعه گردآوری شده است. این مجموعه داستانها حاصل کلاسهای آموزشی، جلسات نقد و بررسی و همچنین دعوت از نویسندگان بزرگ کشور و استفاده از تجربیات آنان است. این مجموعه به همت انتشارات سوره مهر و دفتر آفرینشهای ادبی حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان منتشر شده است.
داستانهای این کتاب عبارتند از: پایت را بردار!، من مصطفی را نکشتهام!، بوی باروت سوخته، انتهای خیابان فروردین، کوچه بهار، از شیار مگسک کلاشینکوف، فرار از دره عسکران، جاوید، تپههای غربی، آن روز بارانی لعنتی، چهار پایه و اتوبوس.
کتاب بوی باروت سوخته را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران داستان کوتاه و آثار نویسندگان ایرانی را به خواندن این مجموعه دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب بوی باروت سوخته
صداهای گنگی در سرم میپیچد. چشمانم را باز میکنم. همهجا را تار میبینم. دستم را روی سرم میگذارم و ناله میکنم. چشمانم به مرور واضحتر میبیند. روی تخت درمانگاهم، داخل چادر. سرم به دستم وصل است. من چرا اینجام؟ نکند دستوپایم قطع شده باشد؟ سرم را نگران بلند میکنم و به بدنم نگاهی میاندازم. مثل اینکه سالمم. فقط پایم بدجور درد میکند. دور تختم لحظه به لحظه شلوغتر میشود. همهمهها بالا میگیرد.
ـ چهجوری برگشتی؟
ـ فقط تو موندی قاسم.
ـ خیلی عجیبه که زندهای.
حاجحسینی را میبینم که نزدیک میآید و با بغض میگوید: «فقط تو زنده برگشتی دلاور.» صداها در سرم میپیچد: فقط تو... فقط تو... فقط من! همه چیز یادم میآید. عملیات، آن همه جنازه، بعثیها، چاله، مصطفی...! چه مدت است که روی این تخت افتادهام؟ ناسلامتی مصطفی منتظر است. دهانم خشک شده. زبانم نمیچرخد برای حرف زدن. بهزور میگویم: «مصطفی» بغض حاجحسینی میترکد و سرش را روی سینهام میگذارد و هایهای گریه میکند: «مصطفی پرید قاسم! فرمانده گردان پرید!» حاجحسینی نمیداند که مصطفی هنوز نپریده. البته شاید هم... چند وقت است که اینجایم؟ قرار بود برای مصطفی کمک ببرم. چرا نمیتوانم حرف بزنم؟ فقط من نبودم که از عملیات زنده ماندم، مصطفی هم بود، ولی زخمی بود. شب عملیات اصلاً او را ندیدم. آنقدر از صدای توپ و خمپاره وحشت کرده بودم که فقط دنبال جایی برای پنهانشدن میگشتم. نباید اینها را به حاجحسینی بگویم. نباید بداند زنده ماندنم به خاطر تن به گلوله ندادن من است؛ به خاطر ترسم! او فکر میکند از رشادت و ماهر بودن زنده ماندهام! حتی ماهرتر از مصطفی! کی باورش میشود! مصطفی از بچگی همیشه چند سروگردن از من بالاتر بود. در مدرسه، درس، زنگ ورزش. حتی در قدوهیکل و قیافه. از همان بچگی باعرضه بود. باعرضه بود که شد فرمانده و من یک سرباز ساده باقی ماندم. از بچگی با او بزرگ شدم. همسایه دیوار به دیوارمان بود، اما جایگاهش هیچوقت با من یکی نبود. حتی در به دست آوردن نرگس!
حاجحسینی مدام سؤال میپرسد. نمیتوانم حرف بزنم. قاسم! بهشان بفهمان که مصطفی کجاست. در آن چاله، وسط بیابان، در دل دشمن. آن چاله تنها راه بود. مجبور بودم. شب عملیات تمام شده بود و هوا روشن بود. همهجا در سکوت فرو رفته بود. بدنم مثل بید میلرزید. اطراف را که نگاه کردم، فقط جسد خونین بچهها را دیدم: جلال، احمد، موسی، حسن... تنها کسی که دنبالش نبودم، مصطفی بود. صدای ناله شنیدم. بین جسدها دنبال صدا گشتم. آنقدر گشتم تا بالأخره صاحب صدا را پیدا کردم؛ مصطفی بود. پای چپش ترکش خورده بود. سردرگم بالا سرش نشستم. آب خواست، نداشتم. رفتم دنبال آب. قمقمهها خالی بود. در همین حین نگاهم روی صحنه پشت خاکریز ثابت ماند. بعثیها بودند. شک نداشتم. آنقدر دور بودند که به شکل نقطههای کوچک دیده میشدند. دور بودند ولی میشد دیدشان. تانکهایشان اما بزرگ بود. داشتند نزدیک میشدند. دویدم بالا سر مصطفی: «مصطفی پاشو! بعثیها دارن میان!» ناله کرد. با درد گفت: «بقیه بچهها؟» گفتم: «کسی نیست. فقط ما زنده موندیم. پاشو مصطفی! باید فرار کنیم.» از دستش چسبیدم و سعی کردم تا بلندش کنم. دستش را روی پایش گذاشت و داد کشید. بریدهبریده گفت: «من... نمی...تونم!» بغض و ترس وجودم را فراگرفته بود. التماسش کردم: «تو رو خدا پاشو مصطفی... تو رو خدا!» فقط میگفت: «نمیتونم... نمیتونم... نمیتونم!» داد کشیدم: «اگه اینجا بمونیم میمیریم. بعثیها دارن میان. اطرافت رو ببین. حال و روزمون میشه مثل بقیه. باید بلند شی.» ناله کرد: «قاسم! نمیتونم. میفهمی یعنی چی؟ وضع پامو ببین!» زمزمه کردم: «مادرت منتظرته! به خاطر مادرت! به خاطر نرگس!»
اگر من جای مصطفی بودم، به خاطر نرگس پرواز هم میکردم. مصطفی بهترین دوست من است. داشتیم میمردیم. مثل بچهها بو میگرفتیم. بعثیها لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند. تانکهایشان هم بزرگتر دیده میشد. دست مصطفی را گرفتم و بیتوجه به نالههایش او را روی کولم گذاشتم و با یاعلی بلند شدم. مصطفی یلی بود برای خودش! زانوهایم خم میشد زیر تنش. چند قدم که رفتم به نفسنفس افتادم. باصدایی آرام گفت: «قاسم نمیتونی همه راهو اینجوری بری. با این سرعت عراقیا میرسن. تو پاسوز من نشو. من زخمیام. تو برو!» بغض داشت خفهام میکرد. گفتم: «حرفشم نزن! ما باهم میریم.» چقدر شجاع شده بودم...
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه