کتاب خاکستان
معرفی کتاب خاکستان
کتاب خاکستان داستانی از مارک هلاسکو با ترجمه ثنا نصاری است. این داستان درباره مردی است که پس از سالها به یکی از دوستان سالهای مبارزهاش برمیخورد و این دیدار مسیر زندگی او را تغییر میدهد.
درباره کتاب خاکستان
فرانچیشک کوالسکی مرد چهل و هشتسالهای است که هرگز بیش از حد ظرفتیش نمینوشد. او همیشه به خودش مسلط است و از این بابت به خودش میبالد. اما یک روز در خیابان به یکی از دوستانش برمیخورد؛ آشناییشان برمیگشت به زمانی که هر دو مبارز پارتیزانی بودند. او را از ۱۹۴۵ ندیده بود. آنها برای جشن گرفتن این اتفاق فرخنده به میخانه نزدیک میروند و گیلاس پشت گیلاس بالا میاندازند. شب جایش را به روز میدهد و هوا روشن شده است که از میخانه بیرون میآیند. همینجا و همین موقع است که رفتارهای عجیبی از فرانچیشک سر میزند...
کتاب خاکستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران رمانهای خارجی را به خواندن کتاب خاکستان دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب خاکستان
با دقت به اطراف نگاه کرد. ظاهرش خونسرد و بیتفاوت بود. اتاق بیتجملی بود، با دیوارهایی به رنگی ملالانگیز. خود اتاق با حفاظ به دو قسمت تقسیم شده بود. تقریباً وسطهای حفاظ، رنگی که روزی آن را پوشانده بود پاک شده بود؛ فرانچیشک فکر کرد دلیلش باید تکیه زدن «مشتریها» به آن باشد. روی دیوارها پرتره رهبران سیاسی نصب بود و بالای آنها عقاب لهستانی. نیمکتی چوبی کنار یکی از دیوارها قرار داشت؛ مردی پشت به اتاق روی نیمکت خوابیده بود. فرانچیشک باز فکر کرد: «نمیشود گفت که اینجا خیلی خوب اداره میشود.» و این اندیشه به او نوعی لذت بدجنسانه داد.
تا اینجا پلیسها جوری رفتار میکردند که انگار فرانچیشک وجود ندارد. داشتند پچپچکنان با مردی که پشت حفاظ نشسته بود حرف میزدند. فرانچیشک صدای تودماغی مرد را میشنید اما نمیتوانست صورتش را که پشت کمر مردها بود ببیند. یک دقیقه یا بیشتر منتظر ماند تا صدایش کنند و تعهد بدهد اما خبری نشد. مدتی که به حرفهایشان گوش کرد متوجه شد که اصلاً درمورد او حرف نمیزنند؛ داشتند از دوچرخهای میگفتند که یک هفته پیش گزارش دزدیده شدنش را داده بودند. یکی از پلیسها عقیده داشت که دزد، همان پاسترکا است؛ دیگری گفت که صاحب دوچرخه خودش دوچرخه را به هوای نوشیدن فروخته و حالا میترسد به زنش اعتراف کند. فرانچیشک فکر کرد: «گور پدر همهاش. اگر قرار است اینطور رفتار کنند من هم بهشان میگویم که چی فکر میکنم.» رفت نزدیک حفاظ و دید که پلیسی که پشت حفاظ نشسته هم سرجوخهای بیش نیست. خیلی تعجب کرد؛ فکر کرده بود مردهایی که او را به اینجا کشانده بودند دارند با یک ستوان حرف میزنند.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه