کتاب شنیدم که دیگر نمی آیی
معرفی کتاب شنیدم که دیگر نمی آیی
کتاب شنیدم که دیگر نمی آیی اثری از فرح قربانی است. نویسنده در این کتاب خاطرات آدمهایی راروایت کرده که عزیزی را از دست دادهاند.
درباره کتاب شنیدم که دیگر نمی آیی
همه انسانها از سالهای نخست زندگی همواره با نگرانی از سرنوشت خود پس از مرگ یاد میکنند و عاقبت با انکار فنا و عدم، بهوجود زندگی پس از مرگ اعتقاد پیدا کرده یا میکنند و این اعتقاد زمانی رخ میدهد که انسان بهوجود روح جاودانه خود، که عامل بقای زندگی در جهان دیگر است، معتقد شود.
ترس از مرگ، در واقع ترس از ناشناختهها است. این ترس، بیشتر در دو گروه از جامعه وجود دارد. گروه اول شامل افرادی میشود که بهوجود روح اعتقادی نداشته و مرگ را پایان همه چیز (زندگی) میدانند گروه دوم افرادی که از پیامدهای اعمال خود در جهان دیگر بیمناکند.
بهراستی اگر مرگ پایان همه چیز بود، زندگی پوچ و بیمعنا نمیشد؟
این کتاب خاطراتی را از زبان نویسنده اثر و افرادی که عزیزانشان را از دست دادهاند و یا تجربه مرگ را داشته اند بیان میکند. خداوند تجربه فوق العادهای از نور، زیبایی و شکوه است، خدا واژه نیست وسعت است اقیانوسی بیکرانه که ما چون قطرهای در آن ناپدید می شویم. ژرف زندگی کنیم از ته دل، یکپارچه با تمام وجود به طوری که وقتی مرگ در زد آماده باشیم آماده چون میوهای رسیده برای فرو افتادن از درخت، تنها نسیمی ملایم میوزد و میوه فرو میافتد گاه حتی بدون هیچ نسیمی میوه به سبب سنگینی و رسیدگی از درخت میافتد مرگ باید چنین باشد و این آمادگی باید با زندگی کردن فراهم آید.
خواندن کتاب شنیدم که دیگر نمی آیی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب دید شما را نسبت به مسئله مرگ تغییر خواهد داد. خواندنش را به همه کتابخوانها پیشنهاد میکنیم.
آن شب قرار بود همسرم بهجای پیمان از اصفهان به تهران برود. او آماده رفتن بود که پیمان آمد و گفت که تصمیم گرفته خودش برای خرید به تهران برود. پدرش راضی نبود. پس از گفتوگویی کوتاه پیمان آماده رفتن شد. دنبالش دویدم. او را از زیر قرآن رد کردم و «بهخدا» سپردم.
با خیال راحت برگشتم، دلشوره نداشتم. جالب است همیشه قبل از اینکه او جایی برود دلشورهاش را داشتم و مدام نگران او بودم. وابستگی بسیار زیادی به او داشتم. آن روزها، زمانی که کودکی بیش نبود گاهی اوقات که خواب بود میرفتم بالای سرش و نفس کشیدنش را تماشا میکردم.
روح بزرگ و پاکش باعث شده بود که جایگاه خاصی در بین اقوام و دوستان داشته باشد. همیشه برای همه گرهگشا بود. حالا که فکر میکنم میبینم که او از کودکی هم باگذشت بود و همیشه سعی میکرد دیگران از او راضی باشند.
زمانی که تازه وارد دانشگاه شده بود روزی به من گفت: «میدونی مامان، همیشه باید با مردم طوری رفتار کنیم که شاید هیچوقت اونا را نبینیم، هیچ وقت...». من بعداً این جمله را در یادداشتهایش خواندم، انگار داشت به خودش «خوب بودن» را یاد میداد.
از صبح مشغول کارهای روزمره خانه و تمیز کاریهای معمول بودم.
با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. پیمان بود که شب گذشته با رئیسش به تهران رفته بودند، خیلی سرحال بود و راضی از کار، گفت برای شام منتظرش باشم تا به همراه همسرش پیش ما بیایند، چهار ماه میشد با همسرش عقد شده بودند. خوشحال شدم.
گفتم: «مامان خسته نیستی؟ نمیخوای به خاله سری بزنی و یه کم استراحت کنی؟»
گفت: «نه مامان باید برگردم»
با هم «خداحافظی» کردیم و من با شورِ دیدن دوباره پیمان مشغول کار شدم. باید شام را آماده میکردم.
سه ساعت بعد، دوباره با صدای تلفن از جا پریدم. در این سه ساعت به پیمان زنگ نزده بودم. خیالم راحت بود که رئیسش همراهش هست. نمیدانم چرا دلشوره نداشتم. برعکس همیشه، حتی چند بار خواستم زنگ بزنم ولی با خودم گفتم: «هم همسرش زنگ میزنه هم من، بذارم رانندگی شو بکنه بهتره.»
بهسرعت بهطرف تلفن رفتم، گوشی را برداشتم، همسرش بود که گریهکنان به من گفت: «مامان گوشی پیمان دست پلیسِ ...».
وقتی به خودم آمدم، عروسم به همراه خانوادهاش بالای سرم بودند، همه گریه میکردند، خدایا چه شده بود؟ چطور باور کنم همه چیز به این سرعت تغییرکرده بود؟ «ایمان» پسر دومم بهسرعت خودش را به خانه رسانده بود. همسرم بهطرف قم حرکت کرده بود. خدایا چه شده بود؟
حجم
۷۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۹ صفحه
حجم
۷۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۹ صفحه