کتاب پرسش های سخت بچه ها در مورد طلاق
معرفی کتاب پرسش های سخت بچه ها در مورد طلاق
کتاب پرسشهای سخت بچهها در مورد طلاق نوشته مگ اشنایدر و جون زوکربرگ است.
بزرگسالان با ملاحظه و با فکر میکوشند به شیوهای حسابشده با مسئله «طلاق» روبهرو شوند و به عنوان راهحلی برای بهتر شدن اوضاع به آن نگاه کنند. آنها سعی میکنند مشکلاتشان را حل کنند.
اما متأسفانه بچهها اغلب سوالهای بسیاری در ذهنشان دارند که این سؤالها تنها از نگرانیهای واقعی آنها سرچشمه نمیگیرند، بلکه زائیده خیالات، ترسها و اضطرابهای آنها هم هستند. سؤالهای آنها، که گاهی به نظر خیلی هم ساده میآیند، اغلب مملو هستند از سوءبرداشتها و رنجشها (یعنی دیگه بابا منو دوس نداره؟)؛ پر هستند از احساس گناه و تردید در مورد خودشان (نکنه چون من اسباببازیهامو ریختم رو زمین، مامان و بابا دارن از هم جدا میشن؟)؛ یا راهی هستند برای پنهان کردن احساساتی مثل خشم شدید یا ناامیدی خردکننده (دیگه خبری از اون سفری که قرار بود با هم بریم نیس، نه؟). بدبختانه والدین به بسیاری از این سؤالها جوابهای سرسری و سطحی میدهند. معمولا فقط به ظاهر این سؤالها (آن هم به میزان خیلی کم) پرداخته میشود و معنی پنهان در زیر آنها نادیده گرفته شده و از یاد میروند.
این کتاب سعی دارد این سوالات را منطقی بررسی کند و جوابی برای آنها به والدین ارائه کند.
خواندن کتاب پرسشهای سخت بچهها در مورد طلاق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام خانوادههایی که به نوعی درگیر طلاق هستند پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب پرسشهای سخت بچهها در مورد طلاق
بچهها وحشتزدهتر از آن هستند که بتوانند سؤالهای رنجآور را بپرسند
بچهها، در هر سنی که باشند، از جوابهایی که ممکن است به سؤالهایشان داده شود وحشت دارند. آنها دوست ندارند بدانند که ممکن است بابا هرگز برنگردد یا مثلا مامان هیچوقت دوستشان نداشته و یا قرار است در خرابههایی که توی تلویزیون دیدهاند زندگی کنند و یا اینکه چه کسی قرار است شبها پتو را رویشان بکشد و یا اینکه آیا اندوهی که احساس میکنند تا ابد با آنها خواهد بود.
آنها دوست ندارند جواب سؤالهایشان را بدانند چون میترسند بدترین جواب ممکن را بشنوند. در نظر آنها (حداقل تا مدتی) طلاق یعنی آخرین نبرد میان خیر و شر در آخرالزمان. تازه خود این مسئله که آنها شک داشته باشند که همهچیز از بین رفته به اندازه کافی بد هست؛ دیگر چه برسد به اینکه مطمئن شوند این مسئله واقعیت دارد.
اینجور زندگی کردن وحشتناک است، ولی برای بسیاری از بچهها خیلی بهتر از این است که در را باز کنند و سقوط کنند؛ بهتر است که لب پرتگاه بایستی و از ته دل دعا کنی که چیزی تو را هل ندهد...
والدین ممکن است دوست نداشته باشند به حرفهای بچههایشان گوش دهند
پدرها و مادرها ممکن است نتوانسته باشند برای سؤالهای خودشان هم جوابی پیدا کنند و یا احساس خشم و اضطراب تمام وجودشان رافراگرفته باشد؛ ممکن است به دلایل مختلف دوست نداشته باشند بامسائل و سؤالهایی که بچهها میپرسند روبرو شوند. یک مادر ممکن است به بچه شش ساله نگرانش که به خودش دل و جرأت داده ومیپرسد: «چرا بابا داره از پیشمون میره؟» جواب دهد: «تو هنوز خیلی بچهای؛ این چیزا رو نمیفهمی.»
مادری ممکن است در جواب بچه دهسالهاش که به نحوی توانسته با سردرگمی خود روبرو شود و میخواهد بداند: «تو همین روزا میخوای دوباره ازدواج کنی؟»، جواب دهد: «فکر نکنم حالا وقت پرسیدن اینجور سؤالا باشه.»
مشکلی که این نوع بیمیلی و اکراه به وجود میآورد این است که بچهها اغلب از این نوع واکنش والدینشان دو نکته اشتباه برداشت میکنند: اول اینکه فکر میکنند خودشان اصلا برای دیگران مهم نیستند؛ و دوم اینکه احساس میکنند تمایل به دانستن جواب سؤالهایشان کار اشتباهی است.
حجم
۱۸۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
حجم
۱۸۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه