کتاب ققنوس
معرفی کتاب ققنوس
کتاب ققنوس نوشتهی مریم مهآبادی، زندگینامهی سردار شهید خلیل مهآبادی است.
دربارهی کتاب ققنوس
شهید خلیل مهآبادی در دوران نوجوانی به عنوان دانش آموز بسیجی به جبهههای نبرد حق علیه باطل رفت. او که به شدت به نظرات پدر و مادرش احترام میگذاشت برای راضی کردن آنها حتی کفشهای مادر را بوسید. او همیشه عشق و محبت و دعای خیر والدینش را داشت. شهید خلیل مهآبادی و در دوازدهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در خرمشهر به درجه رفیع شهادت نایل شد. مریم مهآبادی در کتاب ققنوس از زندگینامهی این شهید نوشته است.
کتاب ققنوس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به خواندن زندگینامهی رزمندگان و شهدا از خواندن کتاب ققنوس لذت میبرند.
بخشی از کتاب ققنوس
صبح شده بود و نور زیبایی از پنجره به اتاقخواب میتابید. هوا هنوز کمی سرد بود بخاری درگوشه اتاق مهمانخانه سو سو میزد و به تازگی دیدوبازدیدهای عید تمام شده بود اما هنوز بوی عیدو تازگی سال نو درخانه و محله استشمام میشد. زنی جوان در اتاقخوابیده بود. او از درد شدیدی که داشت، ناله میکرد شوهرش که وضعیت را اینچنین دید به مادرش خبر داد تا بیاید و چارهای بیندیشد.
بالاخره مادرشوهررو بقیه اطرافیان آمدند. همه دورو بر زن میچرخیدند و خوشحال بودند.
بیبی زهرا با صدای بلندی که استرسش کاملاً مشهود بود گفت: یکی بره دنبال قابله دردش داره شدید می شه زایمان نزدیکه و با شور و شوق بسیار، منتظر تولد نوهٔ پسر ارشدش بود و یکجا بند نمیشد. مرتب در اتاق قدم میزد همگی دستپاچه بودند و بیخودی دور خود میچرخیدند. حمیده هرلحظه دردش بیشتر میشد و به خود میپیچید و مرتب داد میزد و میگفت خدایا کمکم کن دارم میمیرم.
همه هول شده بودند و دعا میکردند. کسی را که فرستاده بودند دنبال قابله اما هنوز نیامده بود در حالی که راه خانه قابله دورنبودو درهمان محل زندگی میکرد گویا قابله سرزایمان دیگری بود و باید منتظر می شدند تا کارش را به سرانجام برساند و به خانه بیاید.
آفتاب کمکم و آرامآرام تا وسط اتاق آمده بود ولی از قابله خبری نبود. بیبی زهرا فریادکنان گفت یکی بره دنبال اینا ببینه چرا نیومدن پس کجا موندن عروسم از درد داره می میره.
(بیبی با داشتن پنج پسر و دو دختر که همه آنها متاهل بودند بزرگ خانواده محسوب میشد و هر چه میگفت همه باید گوش میکردند.) در این گیرودارصدایی بلند شد گویا یکی محکم درب را میکوبید و با باز شدن آن، قابله که زن سن و سال دار وپختهای بود دوان دوان بهسرعت وارد حیاط شد و وقتی به بالکن رسید با صدای بلند گفت کجاست؟ بیبی او را به داخل اطاق برد. حمیده که از شدت درد گونه هایش قرمز شده بود با دیدن قابله امیدوارانه گفت: به دادم برس دارم میمیرم.
قابله گفت: چه خبره چرا اینقدر شلوغش کردید؟ فریادی زد، که همگی برید بیرون و بعد شروع به معاینه کرد و گفت زایمان خیلی نزدیک است. بیبی که برای کمک به قابله در اتاق مانده بود زیرلب با خدا راز و نیاز میکرد خدای من خودت مراقب عروس و نوه ام باش. حمزه آقا درحیاط قدم میزد و با استرس برای همسرش دعا میکرد. او هر جا به مشکلی بر میخورد عادت داشت دعای توسل بخواند تا مشکلش حل شود.
پدر که قبل از این، چهار فرزند قبلی اش به محض تولد یا پس از چند ماه فوت شده بودند اینبار بیش از پیش نگران بود و با چهره ایی پراز تشویش با خود زمزمه می کرد خدایاازت درخواست دارم که این دفعه فرزندم را برایمان حفظ کنی.
حجم
۴۷۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۴۷۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه