کتاب بیگناهان
معرفی کتاب بیگناهان
رمان بیگناهان نوشته مریم مهآبادی داستانی اجتماعی است درباره ستمهایی که در حق زنان روا داشته شده است.
درباره کتاب بیگناهان
سارا دختری است که مشکلات زیادی در زندگی دارد. او در یک خانواده مذهبی و مردمدار بزرگ شده اما پدرو مادرش رابطه خوبی با هم نداشتند. مادر عقیده داشت همیشه مورد ظلم خانواده همسر بوده و مدام خانواده را تهدید به ترک و رفتن میکرده است.سارا دختری با اعتماد به نفس ضعیف و همیشه در پی راضی نگه داشتن دیگران بار آمده است و بعد از ازدواجش در شانزده سالگی به خاطر همین خصوصیت احترام گذاشتنهای افراطی خانواده همسرش او را احمق پنداشتند و شروع به سوء استفاده از رفتار او کردند و کم کم محدودیتهایی برایش ایجاد کردند که او را تبدیل به یک قربانی کرد. حالا سارا برای گرفتن مشاوره به ددفتر یک خانم مشاور آمده و داستان زندگی اش را برای او بازگو میکند.
خواندن کتاب بیگناهان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای اجتماعی و آموزنده و داستانهایی ردباره زنان را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب بیگناهان
سالها گذشت و من را احمق فرض کرده بود و دائماً گولم میزد؛ و میگفت: «زمین خریدم یک سال دیگه که گرون بشه میفروشمش و همه چیز عالی میشه»؛ و میگفت: «یه زندگی درست میکنم که زبانزد همه بشود» همیشه تو این سالها من به امید درست شدن اوضاع زندگی میکردم و با وعده و وعیدهایش منتظر بودم. میگفتم این همه سختی کشیدم در عوض زندگی خوبی در آینده خواهم داشت و مطیع و آرام بودم. در آن زمان جنگ ایران و عراق شروع شده بود و اوضاع ایران بد بود.
جنگ و گرانی. بمباران و ترس و وحشت و گرانی و نبودن بسیاری از احتیاجات ضروری. روز به روز اوضاع بدتر میشد. مدتی بود مهربان شده بود و مرتب مرا به آینده امیدوار میکرد؛ که: «اینجوری میشه و اونجوری میشه. وضعیت خوب میشه». گاهی هم ما را به شمال میبرد و خوش میگذشت و آب و هوایی عوض میکردیم.
اوضاع بهتر میشد. میدانستم که خیلی مرا دوست دارد و میخواهد مرا در وضعیتی نگهدارد که روم باز نشود و همینطور نفهم بمانم تا بتوانم در این وضعیت زندگی کنم.
کسی چیزی به من یاد ندهد و ندانم دیگران چطور زندگی میکنند
و واقعاً هم من چیزی نمیدانستم و ادعایی برای هیچ چیز نداشتم. یک روز متوجه شدم برای خانه مشتری میآورد وقتی پرسیدم: «برای چی میخواهی خانه را بفروشی؟ گفت: «میخواهم خانهٔ بهتر دیگری بخرم».
من میدانستم دروغ میگوید. بیپولی به او فشار آورده بود و میخواست خانه را بفروشد و پولش خرج کند.
هرچه اصرار کردم قبول نکرد. گفتم: «اخه بریم اجاره نشینی؟ اینکه نمیشود.» گفت: «تو نمیفهمی با پولش کار میکنم و به یک سال نرسیده چند برابرش میکنم و خانهٔ بهتری میخرم.» خانه را دوست داشتم در شمال تهران بود و سیصد متری دو طبقه من موفق نشدم نظرش را عوض کنم.
و علی طبق معمول هر تصمیمی میگرفت اجرا میکرد. آدم اینقدر نادان که خانهای که زن و بچههایش در آن زندگی میکردند را از بین ببرد.
مطمئن بودم او همه چیز را خرابتر میکند. خلاصه بعد از چند ماه خانه را فروخت و ما با دوتا بچهٔ کوچک رفتیم اجارهنشینی. خانهای دو طبقه و دربست را رهن کرد و گفت: «به همه میگویی اینجا رو خریدیم».
خانهای کوچکتر در محله ای پایینتر از خانه خودمان. من هم به همه میگفتم اینجارا خریدیم.
مادرم میگفت: «خانه خودتان که از اینجا بهتر بود عوض اینکه بهترش کنید بدترش کردید».
همه مردم بعد از سالها پیشرفت میکنند. شما پسرفت کردهاید نمیدانست که ما تازه اجارهنشین شدیم. حالا پول خانه را گذاشته بود و خرج میکرد به سفرهای خارجی میرفت؛ و با رفقایش مهمانی میگرفت و پز میداد که وضع کاریش عالی شده و خوب پول در میآورد.
برادرش هم بعد از چندسال آشتی کرد و پیش خانوادهاش رفت و من از این همه سختی راحت شدم. او هم با ما خیلی سختی کشید و اذیت شد.
البته وضعیت مالی ما بهتر شده بود و برای من و بچهها هم خرجهایی میکرد و سوغاتیهای گران از چین و دیگر کشورها میآورد. اغلب به سفرهایی هم میرفتیم. خلاصه پول داشتن حس خوبی به آدم میدهد اما ای کاش خانه را نمیفروخت. در آن زمان کسی از نزدیکان ما و خودش چنین خانهای نداشتند.
حجم
۱۶۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۶۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
نظرات کاربران
کتاب بسیار عالیه ضمن داستانی جالب تحلیل های روانشناسی آموزنده ای دارد
خیلی بد بود یعنی یک کتاب مستند روانشناسی بود وسطش شرح حال یک زندگی هم بود خیلی بد بود