کتاب گربهها
معرفی کتاب گربهها
کتاب گربهها رمانی از نویسندهی آلمانی هیو میلر است که با ترجمهی محمدصادق انصاری در اختیار دارید.
دربارهی کتاب گربهها
گربهها یک رمان خواندنی از هیو میلر است. داستان از این قرار است که مردی به نام تیموثی بارتون به یک کارآگاه به نام متیو گلت مراجعه میکند تا دربارهی مشکلی که در کارش برایش به وجود آمده است با او صحبت کند. همهجای دفتر و محل کار او را موشها تسخیر کردهاند. تیموثی تقریبا مطمئن است که کسی موشها را به دفتر او میآورد و ناامیدانه به متیو مراجعه کرده است تا به او کمک کند این فرد مزاحم بدخواه را پیدا کند.
کتاب گربهها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهای خارجی لذت میبرید، کتاب گربهها را بخوانید.
بخشی از کتاب گربهها
تیموثی بارتون در قدیمی و کهنه را به آرامی زد، در حالی که مراقب بود رنگ در کهنه و قدیمی پوسته پوسته نشود و نشکند. بار اول هیچ پاسخی نیامد، او اینبار در را محکمتر زد، در حالی که داشت به نام طلاکاری شده متیو گلت که در اثر ضربه روی در می لرزید، نگاه می کرد، یک صدای عمیق و خشن از آن سو به او گفت که وارد شود. او در ابتدای ورود یک احساس بدی داشت، مخصوصا در راهروی تاریک ورودی، ولی در دفتر یک حس مثبت توام با ناآشنایی داشت. او به طرف پنجره عقب رفت که رو به باغ های جفسون بود و می توانست شاهد زیبایی و تقارن چمنزارها و باغچه ها باشد، سپس او به دور و بر اتاق نگاهی انداخت، اتاقی که در مقابل وسعت یک پارک باشکوه، کوچک بود. دیوارهای ناصاف و کج و کوله به صورت وصله وصله با رنگ روغنی سبز پوشش داده شده بودند. یکنواختی با تصویری از پیتر اوتل در نقش هملت، از بین رفته بود. در دفتر یک قفسه پوشههای اداری، یک قفسه کتاب که کتابها و نمایشنامههای شکسپیر و برخی متون و نامههای اداری و حقوقی را در خود جای داده بود، یک کتری برقی روی زمین و کنار رخت آویز شکسته و یک بسته از اوراق و مدارک روی طاقچه پنجره به چشم میخورد. روی میز کوچک پر بود از توتون و فیلتر سیگار، روان نویس خودکار، تکههای کاغذ و نوار چسب و پشت میز روی صندلی پاره چرمی مردی نسبتا چاقی نشسته بود. مرد در حالی که تیموث را ورانداز می کرد، پرسید: آیا مطمئنید در جای درستی هستید؟ تیموتی پرسید: آیا شما متیو گلت هستید؟ مرد سرش را تکان داد و گفت :روی آن صندلی با احتیاط بنشین. اگر زیر صندلی به خاطر کهنه بودن حرکت کرد، بلند شو. مت گلت چهل و سه ساله، ظاهرش شبیه پنجاه ساله ها بود. مردی با موهای قهوه ای، چشمان آبی، قدی متوسط، دستانی بلند و صورتی زرد. در کمد لباس مت سه عدد ژاکت (دو ژاکت زمستانی ویک ژاکت بهاری) و تعدادی لباس ورزشی و پشمی موجود بود به علاوه چکمه های جیر و چرمی، لباسی یقه اسکی و ژاکتی کش باف.
او لباسهای سادهای بر تن داشت و این سادگی به این معنا بود که او دیگر علاقهای به لباس و رسیدن به ظاهرش را نداشت. علاقه او از وقتی مرده بود که فهمیده بود بدنش به گونه ای است که بهترین لباسها هم به او نمیآیند. او اکنون به تیموثی بارتون که با توجه به موهای مرتب، لباس راه راه دست دوز و لباس شکلاتی و شلوار براقش ،ظاهری تمیز و مرتب داشت زل زده بود و احساس رضایت داشت. او نمیتوانست تا اخر همینطور ادامه دهد. به همین دلیل گفت: من چه کاری میتونم برای شما انجام بدم؟ تیموثی دستانش را بر لبش گذاشت و به او نگاه کرد. وقتی مت چشمان تیموثی را دید، بسیار شوکه شد. تیموتی گفت: مشکلی پیش اومده؟ مت سرش را تکان داد و گفت: من متاسفم، تا به حال کسی را با چشمان کبود و یاسی ندیده بودم. تیموثی لبخندی زد و گفت: عده زیادی به آن توجه می کنند. او بسیار با سرعت پلک می زد. او دوباره صدایش را صاف کرد و گفت: لنزهای چشم. من بسیار معتقدم که باید هرطور که می خوام خودم رو تغییر بدم. مت گلت با او موافق نبود. تیموثی با عجله و شتابزده گفت: هر کسی عقیده خودش را دارد، مگه نه؟ مت گلت گفت: اوہ۔ مسلما. لهجه اسکاتلندی مت در هر کلمه ای که بیش از دو بخش بود، به وضوح دیده می شد و این لهجه نشان دهنده نوعی خشونت بود. مت گفت: شما برای چه کاری به من مراجعه کردید؟ تیموثی گفت: خب، برای شروع آقای گلت، اسم من تیموثی بارتونه، من یک مغازه کوچک عتیقه فروشی در خیابان استراتفورد دارم . مدت زیادی طول کشید تا خودم را پیدا کنم و مدت زیادی هم طول کشید تا محل مناسبی پیدا کنم. من تقریبا نزدیک یک ماهه که مغازهام را باز کردم کسب و کار خوبه، توریستهای زیادی به آنجا مراجعه میکنند و من حس میکنم برندهام.
مت گفت: برای شما بسیار خوشحالم، مشکل چیه؟ تیموثی بارتون گفت: هفته قبل جمعه من تا دیر وقت کار میکردم و برای آخر هفته مغازه را آماده میکردم که از دفتر پشتی صدائی شنیدم به طرف آنجا رفتم و بشدت ترسیدم. شش هفت تا موش دردفتر بودند، از هر چیزی بالا رفته و براحتی پرسه می زدند گویا آنها صاحب وسایلاند. تصور کنید.
گلت که با این حیوانات موذی و جونده آشنا بود زیاد متعجب نشد، عکس العمل خاصی نشان نداد و گفت: ادامه بده. تیموثی گفت: من دست پاچه و وحشت زده شدم. خدای من ، موشهای کثیف از روی وسایل قدیمی من رد میشدند و آنها را کثیف و نابود میکردند. من خیلی از نابود شدن اموالم نگران بودم و موشها هم داشتند همین کار را میکردند. من یک جارو برداشتم و به سرعت آنها را فراری دادم.
آن شب من در اطراف مغازه مرگ موش ریختم و صبح چهار موش مرده در اتاق پشتی دیده شد.
گلت دستش را روی پیشانیش گذاشت و گفت: خب؟ تیموئی گفت: شب بعد آنها دوباره برگشتند، اینبار تعدادشان بیشتر بود. موجودات گنده قهوه ای و زشت. من فکر کردم که از شرشان خلاص شدم ولی باز هم این اتفاق تکرار شد. من از دست موشها کلافه شدم آقای گلت. مت کمی جلوتر آمد و دستانش را روی میز گذاشت و گفت: آقای بارتون من یک کارگاه هستم، شما به یک موش گیر نیاز دارید. تیموثی سرش را تکان داد و در حالی که فکر میکرد تحقیر شده گفت: فکر می کنید همه راههای معمول را امتحان نکردم؟ موش گیرها نمیتوانند کمک کنند. من از تعداد زیادی از آنها کمک گرفتم ولی متاسفانه مشکل برطرف نشد. این موشها در مغازه من قرار داده میشوند. من مطمئنم –موش گیرها به احتمالات دیگری هم نمیتوانند فکر کنند. مت گفت: پلیس چطور؟ البته مراجعه کردم آنها به من گفتند که به حوضه آنها مربوط نمی شود و ضمنا مدرکی هم در دست نیست. صادقانه عرض کنم، من فکر نمیکنم حرفم رو باور کرده باشند.
اگر من مدارک محکم و قابل استنادی داشته باشم، آنها ممکن است کاری بکنند. گونههای زرد و پژمرده او سرخ شده و اینبار سریع تر پلک میزد. گلت گفت: همانطور که میدانید رها کردن موشها در مغازه و خانه یک نفر زیاد امری عادی و طبیعی نیست. گلت یک پاکت سیگار از روی میز برداشت و به تیموثی هم تعارف کرد. تیموثی قبول نکرد. این نوع سیگار یاسمن زرد، مورد علاقه او بود و سیگارش را روشن کرد و پرسید: چه چیزی باعث شد که مطمئن باشید کسی موشها را رها می کند؟ شما مطمئنید؟ مگه نه؟…
حجم
۸۴۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه
حجم
۸۴۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه