کتاب ساحل رویایی من

کتاب ساحل رویایی من، اثر شیوا رومانی، داستانی عاشقانه و جنایی است که از یک مثلث عشقی نافرجام حکایت می‌کند. پسر جوانی که به نامزد مرد ثروتمند پیری دل می‌بازد و کمی بعد با مرگ او، باید به سوالات تمام‌نشدنی‌اش پاسخ بدهد.

درباره‌ی کتاب ساحل رویایی من

ماجرای کتاب ساحل رویایی من در زمانی مشابه به سال‌های میانی قرن بیستم میلادی اروپا در مزرعه‌ای نزدیک به دهکده‌ای به نام پورال اتفاق می‌افتد. راوی داستان ساحل رویایی من، ماتیاس راینهارد است که خاطره‌هایش را بازگو می‌کند. داستان از دوران نوجوانی ماتیاس آغاز می‌شود. ماتیاس به همراه والدین سالخورده خود در مزرعه‌ای خارج از دهکده‌ای به نام پورال زندگی منزوی را پیش گرفتند. او برای کمک به پدر و مادرش باید مدرسه را ترک کند و در این بین مشتری ثروتمندی سر می‌رسد و برای مراسم ازدواجش سفارش‌های زیادی به خانواده‌ی ماتیاس می‌دهد. ماتیاس که برای آماده کردن سفارش‌ها باید مرتب به خانه‌ی مرد ثروتمند یعنی ماسیانو سر بزند، به نامزد ماسیانو که دختر جوان و خیلی زیباست دل می‌بازد.

عشق به آمیلیا، نامزد ژنرال ماسیانو و در پی آن مرگ پدر ماتیاس اتفاقاتی هستند که به تدریج ماتیاس را از انزوا خارج می‌کنند. حالا ماتیاس باید با واقعیت‌هایی که سال‌ها از آن‌ها بی‌خبر بوده روبه‌رو شود. کمی بعد با بازگشت آمیلیا، داستان رنگ و بویی عاشقانه به خود می‌گیرد و با مرگ او سوالات زیادی برای ماتیاس پیش می‌آید. سوالاتی که باید برای تمامشان پاسخی مناسب پیدا کند.

کتاب ساحل رویایی من را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن داستان‌های عاشقانه‌ی پر رمز و راز لذت می‌برید، کتاب ساحل رویایی من می‌تواند لذتی فراموش‌نشدنی به شما هدیه کند.

بخشی از کتاب ساحل رویایی من

صدای خنده تعدادی دختر نوجوان که گویی موضوع خاصی موجب خنده آن‌ها شده بود توجه من رو به خود جلب کرد. یکی از دخترها لباس متفاوتی از بقیه به تن داشت گویی باقی دخترها فقط او را همراهی می‌کردند. موهای طلایی، پوستی سفید و قد بلندی که برای آن سن قابل تأمل بود. آن‌هادر پله‌ها توقف کرده بودند و من نیز آن‌ها را تماشا می‌کردم که ناگهان نگاهی به من انداخت. گویی انتظار داشت نگاهم را از او برگردانم ولی من نیز مصرانه به او نگاه می‌کردم. در انتها من پیروز ماجرا شدم؛ ولی در هنگام پایین رفتن از پله‌ها دوباره نگاهی به من انداخت. زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت که خود او نیز به این موضوع واقف بود. نسبت او را با ماسیانو نمی‌توانستم حدس بزنم. به نظرم می‌آمد که ماسیانو باید سن زیادی داشته باشد. از صحبت‌های دیگران این را فهمیده بودم که او در جوانی یکبار ازدواج کرده بود. ازدواجی که سرانجام خوبی نداشت و به جدایی کشیده شد که حاصل آن یک پسر بود که پس از جدایی با مادر خود زندگی میکرد. پس از یک انتظار طولانی پدر از اتاق بیرون آمد.

پشت درب اتاق در انتظار پدر بودم که دختری که بار اول در پله‌ها مشاهده کردم را دوباره دیدم. او به همراه یک پیشخدمت به سمت درب اتاق ماسیانو آمد. از نگاه او متوجه شدم که باید راه را برای آنها باز کنم. پیشخدمت درب اتاق را زد ولی از آن‌ها خواسته شد که کمی صبر کنند. آنهاهر دو روبه‌روی من در انتظار اجازه ورود بودند. صورت او از چیزی که بار قبل دیده بودم زیباتر بود. ناگهان لب به سخن باز کرد و گفت: «تو همیشه با خودت صحبت میکنی؟»

من را مخاطب خود قرار داده بود ولی نمی‌دانستم در جواب چه باید بگویم. فقط می‌دانم که آب دهان خود را به سختی قورت دادم. نمی‌دانم دقیقاً چه مدت به چشمانش خیره شده بودم. حس عجیبی بود که تا آن زمان تجربه‌اش نکرده بودم. حالا دیگر قلبم تندتر می‌زد. او توانسته بود در ذهن من سفر کند. در دوران مدرسه دختران زیادی را دیده بودم ولی هیچگاه حسی نسبت به آنها نداشتم. البته ظاهر آن‌ها در این امر بی‌تأثیر نبود. لباس‌های بلند سفید و کفش‌های مشکی تخت. آن‌ها موهایشان را محکم می‌بافتند و با این کار هرگونه زیبایی را از خود می‌گرفتند. اگر به صورت آنها دقت نمی‌کردید نمی‌توانستید بین آن‌ها تفاوتی ببینید. ولی آن دختر زیبا بود و این زیبایی از حس زنانگی او می‌آمد.