کتاب وطن من: کارخانهی ماشین
معرفی کتاب وطن من: کارخانهی ماشین
کتاب وطن من: کارخانهی ماشین، مجموعه داستانهای ناتالیا یولییونا کیم است که در زمان انتشارش غوغا بهپا کرد و نامزد جایزهی بست سلر شد. وطن من: کارخانهی ماشین داستانهایی از دنیای کودکی نویسنده است که در محلهی کارخانه ماشین در مسکو زندگی میکرده.
وطن من: کارخانهی ماشین را با ترجمهی مریم انصاری سعید بخوانید و با نگاه تیزبین و طنز ظریف ناتالیا یولییونا کیم آشنا شوید.
دربارهی کتاب وطن من: کارخانهی ماشین
وطن من: کارخانه ماشین اولین مجموعه داستانی است که ناتالیا یولییونا کیم منتشر کرد. کیم که کودکی و نوجوانی خود را در محله کارخانه ماشین گذرانده، به خوبی جزئیات روابط همسایگان و زندگی را در اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ مسکو روایت میکند. محلهای که حالا به کل تغییر شکل داده و دیگر جز نویسنده و برخی ساکنین قدیمی، کسی آن را به شکل سابق به خاطر نمی آورد. ناتالیا یولییونا کیم برای نوشتن داستانهای مجموعهی وطن من: کارخانهی ماشین از اتفاقهای دوران کودکی خودش الهام گرفت. او دوستانش را وارد ماجراهای کتاب میکند و نتیجه کتابی شگفتآور و خواندنی از زندگی در مسکو در محلهی کارخانهی ماشین است. محلهای که تا مدتها برای نویسنده حکم وطن را داشته است. او همچنین مقدمهی کوتاه و زیبایی برای کتاب نوشته است که خواندنش لطف خاصی دارد و چرایی تولد وطن من: کارخانهی ماشین را توضیح میدهد.
کتاب وطن من: کارخانهی ماشین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به خواندن داستانهای کوتاه علاقه دارید، کتاب وطن من: کارخانهی ماشین میتواند یک کتاب عالی برای شما باشد.
بخشی از کتاب وطن من: کارخانهی ماشین
وقتی من بچه بودم، بابانوئل و خدا را با هم قاتی میکردم. بابانوئل ریش داشت و مهربان بود، خدا هم ریش داشت و مهربان بود. فقط بابانوئل سالی یک بار میآمد و خدا همیشه و همه جا بود. (خدا حواسش بود که یک وقت دست توی دماغم نکنم و عصبانی میشد وقتی گلکلم آبپز حال بههمزن را در گلدان آلو خالی میکردم). خلاصه این دو تا توی سر من با هم قاتی میشدند و اصلا نمیتوانستم سر از کارشان دربیاورم. سوال پرسیدن راحت نبود اما باید میفهمیدم از کدامیکشان باید بترسم، از آن یکی که به خودش جرات میداد بدون کادو از راه برسد یا دومی که مدام به خاطر گلکلمها دنبال تنبیه من بود.
خوب یادم هست که بابانوئل سال نوی ۱۹۸۰ چطور از راه رسید، با لباس سبز بابا و پنبههای سفید روی صورتش و عینک پدرم. پشت سر این بابانوئل شکبرانگیز نمیدانم چرا مامان داشت با همه صحبت میکرد و بلند بلند میخندید، من هم میخندیدم و مدام میپرسیدم چرا بابانوئل لباس و عینک بابای من را برداشته؟...همان سال بابانوئل به من اسبی هدیه داد که بوی چسب میداد و روی یک پایهٔ چرخدار بود. فردای همان روز با گواش رنگ اسب را عوض کردم و بدون اینکه منتظر خشک شدنش بمانم، مغرورانه روی زین آن نشستم. جای لکهٔ گواش تن بچهگانهام که مامان با بدوبیراههای خندهدار و یک لیف زمخت ژاپنی پاکش میکرد، تا مدتها باقی ماند. اسب حدود ده سالی در اتاق من بود، تا وقتی که رنگ گواش پوست پوست شد و توله سگ عزیزم چندین بار چرخها را گاز گرفت و دم اسب را کند.
کمکم خدا و بابانوئل برای من از هم تفکیک شدند و حدوداً شش ساله بودم که فهمیدم اگر دیوارهای طوسی و بتنی بازار محل ما یکهو رنگیرنگی بشوند، فضای بالای سرمان پر از پروانههای کاغذی، نوارهای رنگی و ریسه بشود و روی پیشخوان به شکل اسرارآمیزی به جای گلکلم مردهشورش را ببرند! ـ ظرفهای پلاستیکی شفافی جا خوش کنند پر از خانههای کوچک شیشهای، مخروطها، قارچها، سنجابکهای ریز و گویهای رنگی یعنی به زودی باید منتظر بابانوئل بود و سورپرایزی در راه است. خدا اما همان جا گوشهٔ بالای تختم باقی ماند، همان جا که هر وقت چپ چپ به آن نگاه میکردم، انتظار داشتم در چهرهٔ ناجی یک شکلک تنفر یا انزجار ببینم.
حجم
۱۴۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۱۴ صفحه
حجم
۱۴۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۱۴ صفحه