کتاب یلدای سیاوش
معرفی کتاب یلدای سیاوش
کتاب یلدای سیاوش نوشتهٔ بیتا حافظی است. انتشارات طلایه این رمان عاشقانهٔ ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب یلدای سیاوش
بیتا حافظی کتاب یلدای سیاوش را در ۲۶ فصل نگاشته است. این رمان عاشقانهٔ ایرانی در سال ۱۳۹۲ منتشر شده است. رمان «یلدای سیاوش» در دستهبندی رمانهای عاشقانه و اجتماعی قرار میگیرد. بیتا حافظی در این رمان داستان دلدادگی دو جوان و لحظات عاشقانهٔ میان آنها را روایت کرده است.
خواندن کتاب یلدای سیاوش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای عاشقانهٔ ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یلدای سیاوش
«صبح یکی از روزهای مردادماه بود. سیاوش به آموزشگاه رفته بود تا در جلسهای که مدیریت آموزشگاه برای برنامهریزی سالیانه کلاسها تشکیل داده بود شرکت کند. تمامی مدرسین از جمله کامبیز سعادت در جلسه حضور داشتند. پس از اتمام همایش که یک ساعتی به طول انجامید، تعدادی از مدرسین مشغول گفتگو و نوشیدن چای شدند، در این میان کامبیز از همکارانش و سیاوش دعوت کرد تا برای ثبت خاطرات یک سالی که گذشته بود و به لطف شروع سال کاری جدید با هم چند عکس بگیرند. سیاوش اگرچه چندان مایل به این کار نبود اما ناچار پذیرفت و بعد از گرفتن چند عکس دسته جمعی گفت: «خوب همکاران عزیز تا پایان شهریور از همگی خداحافظی میکنم و براتون آرزوی موفقیت دارم».
یکی از مدرسین مؤسسه که در جمعشان حضور داشت پرسید: «جناب عابدی کلاسهای شما هم از اول مهر شروع میشه؟»
- «بله قربان، فکر کنم کلاسهای شما هم به همین صورت برنامهریزی شد، درسته؟»
- «بله و به این صورت ما شما رو تا اون موقع زیارت نمیکنیم؟»
پیش از آنکه سیاوش پاسخی دهد کامبیز با پوزخندی گفت: «نخیر سیاوش خان ما خیلی کار و مشغله دارن، فکر نمیکنم فرصتی برای قرارهای مردونه داشته باشن».
سیاوش بر خشمی که سخن کامبیز در وجودش ایجاد کرد مسلط شد و گفت: «فعلاً با اجازه همگی...» و پس از این حرف از اتاق خارج شد و آموزشگاه را ترک کرد، نگاهی به ساعتش انداخت، چیزی به ظهر نمانده بود، اتومبیل همراهش نبود پس تصمیم گرفت مسیر آموزشگاه تا خانه را پیاده روی کند، در طول مسیر به موضوعات زیادی که در ذهن داشت میاندیشید. کار و زندگی آینده اش، اهدافش و به یلدا، آنچنان عمیق در افکارش غرق شده بود که گذشت زمان را حس نکرد، از پیچ کوچه پیچید، هنوز به در خانه نرسیده بود که سرش را بلند کرد و متوجه زن جوانی شد که مقابل در خانه ایستاده بود و میخواست زنگ را بفشارد، سیاوش نزدیکتر شد، زن متوجه حضور کسی شده بود، پیش از آنکه زنگ را به صدا درآورد به پشت سرش نگاه کرد و در همان لحظه دست زن به آرامی پایین آمد و نگاهش بیهیچ کلامی بر سیاوش خیره ماند. لحظاتی کوتاه، تنها سکوت میانشان حاکم بود و بعد از آن توسط زن جوان شکسته شد، او با لحنی آرام ولی مرتعش گفت: سلام سیاوش».
سیاوش که هنوز از دیدن او متعجب بود گفت: «سلام».
اشک در چشمان زیبای زن حلقه بست، با لبخندی ملایم گفت: «خوشحالم که میبینمت».
سیاوش سری تکان داد و پرسید: «اینجا چکار میکنی؟»
- «اومدم دنبال تو، اومدم تو رو ببینم».
- «چرا؟»
زن گفت: «همه حرفها رو که نمیشه اینجا گفت».
سیاوش مکثی کرد و گفت: «بسیار خوب! یه کافی شاپ همین حوالی هست».
زن جوان سرش را به علامت تأیید تکان داد و با سیاوش همراه شد. مسیر خانه تا کافی شاپ کوتاهتر از آن بود که بخواهند تاکسی سوار شوند. در مدت زمان اندکی که در کنار هم راه میرفتند سکوت میانشان حاکم بود و سیاوش با افکار مختلفی که به ذهنش هجوم آورده بودند کلنجار میرفت. به اتفاق وارد کافی شاپ شده و پشت میزی در انتهای سالن نشستند. سیاوش دو قهوه سفارش داد سپس گفت: «خوب! میشنوم» »
حجم
۱۵۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۱۵۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه