کتاب باغ طوطی
معرفی کتاب باغ طوطی
کتاب باغ طوطی نوشته مسلم ناصری داستانی ردباره زندگی میثم تمار، صحابی ایرانی و فداکار امام علی (ع) است.
درباره کتاب باغ طوطی
مسلم ناصری در قالب رمانی جذاب و گویا و پراحساس زندگی میثم تمار صحبانی شجاع امیر را به تصویر کشیده است. همراه این کتاب با میثم در کوفه قدم خواهید زد و همنشین امیرالمومنین علی (ع) خواهید شد تا شهد شیرین این همنشینی را بچشید.
مسلم ناصری با زبان و شیوه روایتش فضایی ملموس و آشنا برای خواننده رقم زده است و با تسلط بر تاریخ در این فضاسازی بسیار موفق عمل کرده است.
مناسبات قبیلهای و نوع زندگی، خورد و خوراک مردمان کوفه، محل زندگی و خانههای آنها جزئیاتی است که نویسنده به آنها پرداخته و به سادگی از کنارشان رد نشده است.
ناصری در باغ طوطی از ابتدای ورود میثم تمار به کوفه به عنوان اسیر آغاز میکند و در بخشهایی از کتاب خاطراتی از دوران قبل از اسارت میثم در کودکی هم به صورت یادآوریهای جسته و گریخته بازگو میکند تا خواننده تصویر کاملی از میثم داشته باشد.
خواندن کتاب باغ طوطی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمان و دوستداران سرگذشتنامههای شخصیتهای مذهبی و تاریخی را به خواندن این رمان جذاب دعوت میکنیم.
درباره مسلم ناصری
مسلم ناصری متولد ۱۳۵۱ کاشمر است.او تحصیلات حوزوی و دانشگاهی در رشته تاریخ دارد. ناصری کتابهای داستانی متعددی نوشته است و سردبیر مجلهها و نشریاتی برای کودکان بوده است. او در روستای محل زندگیاش با نوشتن نمایشنامه و اجرای آن در دهه فجر و تابستان در مدرسه و مسجد محل زندگی، کار ادبی خود را شروع کرد و در دروه راهنمایی نمایشنامههای او در سطح شهرستان چندین بار مقام آورد. پس از ورود به قم ضمن همکاری با انحمن نمایش اداره ارشاد با بچههای مسجد نیز همکاری میکرد تا اینکه سال ١٣٧٢ وارد حیطه داستاننویسی شد. اولین داستان مذهبیاش به نام «غنچههای پاییزی» برگزیده کنگره شعر و قصه طلاب شده است.
بخشی از کتاب باغ طوطی
اسمت چیست جوان؟
خلیفه روبهروی دکانش ایستاده بود. سالم جرئت نمیکرد سر بلند کرد. نگاه آن روزشان او را به فکر واداشته بود. نگاهی که او در پی یافتن دلیل آن بود که چرا برایش آشنا بود.
سالم سرورم!
- سالم؟
خلیفه قدمی جلوتر آمد. از میان سبدهای خرما گذشت و پا در دکان او گذاشت. نگاهی به سبدهای خرما کرد. سبدها مرتب و تمیز چیده شده بود. کار خلیفه این بود که هر روز قبل از نماز ظهر به بازار سر میزد و به مشکلات رسیدگی میکرد. برگشت و در آفتاب جلوی در ایستاد.
- اما از پیامبر خدا شنیدم که میگفت اسم تو میثم است.
سالم یکباره سر بلند کرد و به چهرهٔ خلیفه نگاه کرد. باور نمیکرد. میثم. یادش رفته بود که چه نامی داشته. سالم آنقدر تکرار شده بود که فراموش کرده بود مادر میثم صدایش میزده است. احساس کرد مادرش را از دوردست صدایش میزند. میثم... میثم...
کلمهٔ میثم از عمق وجودش میجوشید و همراه با خون در رگهایش جاری میشد. طنین صدای خلیفه هنوز در دکانش بود. هیچکس از این اسم خبر نداشت. او را خریده و نامی تازه برایش انتخاب کرده بودند. ولی حالا یک نفر ناآشنا، آن هم خلیفه پس از سالها او را به اسم واقعیاش صدا میزد.
- من دوست دارم با نام واقعیات خوانده شوی.
بعض گلویش را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. کلمه میثم او را به یاد پدرش میانداخت. خواهر کوچکش که با شیرینزبانی خودش را لوس میکرد و صدایش میزد: «میثم جان!» و میخواست که او را با خود به بازار پیش پدر ببرد. نوازشهای مادرش در سپیدهدم. روزگار کودکی. نمیتوانست تکان بخورد. خاطرههای گذشته یکباره فوران کرده بودند. دهانش خشک شده بود و اشکش بیصدا قل میخورد و بر گونهاش میچکید و در ریش انبوهش فرومیرفت.
- چرا گریه میکنی؟ خوشحال نیستی؟
سر تکان داد.
- من گریه نمیکنم.
خم شد تا دست خلیفه را ببوسد. اما دست استخوانی و ستبر او بالا آمد و بر شانه میثم نشست.
- ما هر دو بشر و انسان هستیم. فرقی با هم نداریم.
بعض میثم ترکید. زانو زد. گریهاش در دکان پیچید. علی بازوی او را گرفت و بلندش کرد. میثم دوست داشت سر بر شانه یک نفر بگذارد که خلیفه او را در آغوش گرفت. هقهق میثم بلند شد. شانههایش تکان میخورد و بغض چندین سالهاش ترکیده بود. امیرالمؤمنین چند بار به شانهٔ او زد. نرم و آهسته که بیشتر شبیه نوازش بود. سنگینی دردی را که سالیان سال بر دلش مانده بود بیرون میریخت و سبک میشد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه