کتاب آخرین مرخصی
معرفی کتاب آخرین مرخصی
آخرین مرخصی نوشته عقیل زرگر روایتی داستانی از اعلام همبستگی نیروی هوایی با امام و مردم در ۱۹ بهمن ۱۳۵۷ است.
درباره کتاب آخرین مرخصی
در ۱۹ بهمن سال ۱۳۵۷ با این که درگیریهای پراکندهای بین انقلابیان و ارتش رخ داده بود، جمعی از پرسنل نیروی هوایی با انجام رژه و سرودخوانی در مقابل امام با نهضت او اعلام همبستگی کردند.
ماجرا چنین بود که در روزهای ۱۸ و ۱۷ بهمن در اعلامیههایی که به خانههای پرسنل نیروی هوایی ریخته شده بود از آنها درخواست شده بود که برای راهپیمایی ۱۹ بهمن به خیابان بیایند. اداره ضد اطلاعات ارتش که از ماجرا اطلاع داشت، از کارکنان نیروی هوایی خواست تا از هر گونه تجمع خودداری کنند؛ اما در روز نوزدهم، خیابان ایران که محل تظاهرات بود پر از آبیپوشان نیروی هوایی شد.
در صف اول تظاهرات پرچمی خودنمایی میکرد که روی آن نوشته بود: از طاغوت گسستیم به ملت پیوستیم، قطره ای از ارتش امام خمینی.
کتاب آخرین مرخصی این واقعه تاریخی باشکوه را در قالب داستانی جذاب تاثیرگذار از زبان یک سرباز نیروی هوایی روایت کرده است.
خواندن کتاب آخرین مرخصی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای تاریخی به ویژه داستانهایی با حال و هوای انقلاب.
بخشی از کتاب آخرین مرخصی
مثل همهٔ وقتهایی که پیش سرگرد میآمدم، به محض ورود به اتاق، احساس خاصی بهم دست داد؛ یک نوع احساس مهم بودن، همراه با ترس. آخر اینجا جای خاصّی بود. خیلی کم پیش میآمد که پای یک سرباز به اینجا باز شود. حتّی رسمیها و کادریهای پادگان هم اگر کاری داشتند، نمیتوانستند به آسانی سرگرد را ببینند. میبایست کارشان را به منشی سرگرد میگفتند و او هم معمولاً آنها را دستبهسر میکرد: مثلاً میگفت «جناب سرگرد الان وقت ندارند؛ یا الآن جلسه دارند و نمیتوانند کسی را ببینند.». اگر کارشان خیلی مهم بود، برایشان یک وقت ملاقات میگذاشت برای یک هفتهٔ دیگر. قانون اینجا، مثل مطب دکترها بود: «ملاقات با سرگرد، با تعیین وقت قبلی». برای همین، هیچوقت تا حالا نشده بود که کسی را در داخل اتاق سرگرد ببینم؛ اما انگار این دفعه قضیه، طور دیگری بود. تا پایم را گذاشتم داخل اتاق، چشمم افتاد به سه غریبه که روی مبل کنار پنجره لم داده بودند.
سرگرد، پشت میزش در حال صحبت کردن با تلفن بود. صندلیاش را گردانده بود آن طرف و مرا نمیدید. برای خالی نبودن عریضه، اول یک احترام نظامی گذاشتم و همینطور خبردار ایستادم تا کارش تمام شود. حواسم رفته بود پیش آن سه غریبه. معلوم بود آدمهای مهمی هستند که سرگرد اجازه داده وارد اتاقش شوند. زیرچشمی پاییدمشان. آنها حواسشان به سرگرد بود. فکر کنم سرگرد به خاطر آنها تلفن زده بود. تا حالا در پادگان این آدمها را ندیده بودم. تیپهایشان به نظامیها نمیخورد. بیشتر ارتشیها معمولاً رنگ پوستشان کمی تیره بود. یا پای چشمهایشان میشد یک خط تیره را دید. همهاش برای این بود که میبایست چند سالی را در جاهای بدآبوهوا و زیر آفتاب و باد و باران خدمت میکردند. اما اینها صورتهایشان سرخ و سفید بود و تر و تمیز. ظاهراً به نور آفتاب هم حساسیت داشتند؛ چون تو این اتاقی که آفتاب میبایست کلّی زور میزد تا بتواند از لابهلای پردههای پشت پنجره وارد اتاق بشود، هر سه نفرشان عینک آفتابی زده بودند. کتوشلوار مشکی تنشان بود؛ از آنها که زیر نور برق میزد. یک کراوات به رنگ تیره روی پیراهن سفید داشتند و قیافههایی خشک و عبوس و جدّی. همهٔ اینها نشان میداد که آدمهای خاصی هستند. حتماً کار مهمی با سرگرد داشتند که جمعی آمده بودند اینجا. یادم آمد که یک دفعهٔ دیگر هم از اینجور آدمها توی خیابان دیدهام. همین چند هفته پیش که مرخصی گرفته بودم، با سهراب میرفتم سمت خانهٔ آنها که توی خیابان چشممان افتاد به یک ماشین بنز سیاهرنگ. چند تا آدم، درست عین همین غریبهها، داخل بنز نشسته بودند. سهراب تا آنها را دید، زیر لب فحش داد و یک کلمهای هم قبل فحش گفت؛ امّا یادم نیست چه گفت.
حجم
۸۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۸۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه